گهوارۀ خالی
عمری ست تا از جان ودل ، ای جان ودل می خوانمـت
تــو نـیز خــواهـــان مـنی ، می دانـمت ، می دانـمـت
گـفـتی اگر دانی مــرا آیـی و بـستــانی مـرا
ای هـیچگاه نـاکجا ! گو کی ، کـجا بـستانمـت؟
آواز خــاموشی ، از آن در پـردۀ گوشی نهــان
بی منت گوش ودهان ، در جان جان می خوانمـت
منشین خمش ای جان خوش ، این ساکنی ها را بکش
گرتن به آتــش می دهی چون شـعله می رقصانمـت
ای خـــنـدۀ نـیلوفری در گـریــه ام می آوری
بر گـریـه می خـندی و مـن در گـریـه می خندانمـت
ای زادۀ پـندار مـن پـوشــیـده از دیــدار مـن
چـو کودک نــاداشته ، گهواره می جـنبـانمـت
ای من تو بی من کیستی چون سایه بی من نیستی
هـمراه مـن می ایـستی هـمپــای خود می رانمـت
هوشنگ ابتهاج
+ نوشته شده در هفتم آبان ۱۳۹۲ ساعت 11:13 PM توسط sajad yari
|