آرزو



کاش بر سـاحل رودی خـاموش

عـطر مرموز گیـاهی بودم

چو بر آنجا گذرت می افتـاد

به سـرا پـای تو لـب می سـودم


کاش چون نــای شـبــان می خواندم

بنـوای دل دیـوانـۀ تـو

خفته بر هـُودَج مـواج نـسیـم

می گذشـتم ز در خـانۀ تـو


کاش چون پرتو خورشید بهـار

سحر از پنجره می تـابیـدم

از پس پـردۀ لرزان حریـر

رنگ چشمــان تـرا میدیـدم


کاش در بـزم فـروزنـدۀ تـو

خـندۀ جـام شـرابی بـودم

کاش در نیمه شـبی درد آلـود

سستی و مستی خـوابی بـودم


کاش چون آیـنـه روشن میشد

دلـم از نـقش تـو و خـندۀ تـو

صبحگاهـان به تـنم می لغزیـد

گرمی دسـت نـوازنـدۀ تـو


کاش چون برگ خزان رقص مـرا

نیمه شـب مـاه تمـاشـا میکرد

در دل بـاغچۀ خـانه تـو

شـور مـن ولـولـه برپـا میکرد


کاش چون یـاد دل انگیز زنـی

می خزیـدم به دلـت پر تـشویـش

ناگهــان چـشم تـرا میدیـدم

خـیره بر جـلوۀ زیبــایی خویـش


کاش در بـستر تنهــایی تـو

پـیکرم شـمع گـنه می افروخـت

ریـشـه زُهــد تـو و حـسرت مـن

زین گـنه کاری شـیریـن می سـوخـت


کاش از شـاخۀ سر سـبز حیـات

گل انـدوه مـرا می چیـدی

کاش در شعر مـن ای مـایۀ عـمر

شـعلۀ راز مـرا میـدیــدی



فروغ فرخزاد

احساس



بـسترم

صـدف خـالی یک تـنهـــایی ســت

و تــو چـون مـرواریـد

گــردن آویــز کســان دگــری



هوشنگ ابتهاج

خواب



بـا  گـریـه  می نـویسـم


از خـواب 

بـا  گـریـه  پـا  شـدم 

 دستم  هـنوز 

در  گـردن  بـلند  تـو  آویـخـتـه سـت

 و عـطر  گـیسـوان  سیـاه  تـو  بـا  لبـم  آمـیخـتـه سـت 

 دیـدار  شـد  میسر

و  بــا  گـریـه  پــا  شــدم



هوشنگ ابتهاج

آوای درون



کسی باور نخواهد کرد

اما من به چشم خويش می بينم

که مردی پيش چشم خلق بی فرياد می ميرد

نه بيمار است

نه بردار است

نه درقـلبش فرو تابيده شمشيری

نه تـا پـر در ميـان سـينه اش تيری

کسی را نيست بر اين مرگ بی فريـاد تدبيری

لبش خندان و دستش گرم

نگاهش شاد

تو پنداری که دارد خاطری از هر چه غم آزاد

اما من به چشم خويش می بينم

به آن تندی که آتش می دواند شعله در نيزار

به آن تلخی که می سوزد تن آيينه در زنگار

دارد از درون خويش می پوسد

بسان قلعه ای فرسوده کز طاق و رواقش خشت می بارد

فرو می ريزد از هم

در سکوت مرگ بی فرياد

چنين مرگی که دارد ياد ؟

کسی آيا نشان از آن تواند داد ؟

نمی دانم

که اين پيچيده با سرسام اين آوار

چه می بيند درين جانهای تنگ و تار

چه ميبيند درين دلهای ناهموار

چه ميبيند درين شبهای وحشت بار

نمی دانم

بـبينيـدش

لبش خندان و دستش گرم

نگاهش شاد

نمی بيند کسی اما ملالش را

چو شمع تندسوز اشک تا گردن زوالش را

فرو پژمردن باغ دلاويز خيالش را

صدای خشک سر بر خاک سودن های بالش را

کسی باور نخواهد کرد



فریدون مشیری

آفتـاب می شود




نگاه کن که غم درون دیده ام

چگونه قطره قطره آب می شود

چگونه سایۀ سیاه سرکشم

اسیر دست آفتاب می شود

نگاه کن

تمام هستیم خراب می شود

شراره ای مرا به کام می کشد

مرا به اوج می برد

مرا به دام می کشد

نگاه کن

تمام آسمان من

پر از شهاب می شود

 

تو آمدی ز دورها و دورها

ز سرزمین عطرها و نورها

نشانده ای مرا کنون به زورقی

ز عاجها ، ز ابرها ، بلورها

مرا ببر امید دلنواز من

ببر به شهر شعرها و شورها

 

 به راه پرستاره می کشانی ام

فراتر از ستاره می نشانی ام

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین برکه های شب شدم

 

چه دور بود پیش از این زمین ما

به این کبود غرفه های آسمان

کنون به گوش من دوباره می رسد

صدای تو

صدای بال برفی فرشتگان

نگاه کن که من کجا رسیده ام

به کهکشان ، به بیکران ، به جاودان

 

کنون که آمدیم تا به اوجها

مرا بشوی با شراب موجها

مرا بپیچ در حریر بوسه ات

مرا بخواه در شبان دیرپـا

مرا دگر رها مکن

مرا از این ستاره ها جدا مکن

 

نگاه کن که موم شب براه ما

چگونه قطره قطره آب می شود

صراحی دیدگان من

به لای لای گرم تو

لبالب از شراب خواب می شود

نگاه کن

تو میدمی و آفتاب می شود




فروغ فرخزاد

سوره تماشا



به تمـاشـا سـوگنـد

و به آغــاز كلام

و به پرواز كبوتر از ذهـن


واژه ای در قفس است‌ .


حرف هايم ، مثل يك تكه چمن روشن بود .

من به آنان گفتم‌ :

آفتابی لب درگاه شماست

كه اگر در بگشاييد به رفتار شما می تابد .



و به آنان گفتم : سنگ آرايش كوهستان نيست

همچنانی كه فلز ، زيوری نيست به اندام كلنگ .

در كف دست زمين گوهر ناپيدايی است

كه رسولان همه از تابش آن خيره شدند .

پی گوهر باشيد .

لحظه ها را به چراگاه رسالت ببريد .



و من آنان را ، به صدای قدم پيك بشارت دادم


و به نزديكی روز ، و به افزايش رنگ .

به طنين گل سرخ ، پشت پرچين سخن های درشت‌ .


و به آنان گفتم :

هر كه در حافظه چوب ببيند باغی

صورتش در وزش بيشه شور ابدی خواهد ماند .

هركه با مرغ هوا دوست شود

خوابش آرام ترين خواب جهان خواهد بود .

آنكه نور از سر انگشت زمان برچيند

می گشايد گره پنجره ها را با آه‌ .


زير بيدی بوديم‌ .

برگي از شاخه بالای سرم چيدم ، گفتم :

چشم را باز كنيد ، آيتی بهتر از اين می خواهيد ؟

می شنيديم كه بهم مي گفتند :

سحر ميداند ، سحر!


سر هر كوه رسولی ديدند 

ابر انكار به دوش آوردند . 


باد را نازل كرديم

تا كلاه از سرشان بردارد .

خانه هاشان پر داوودی بود ،

چشمشان را بستيم .

دستشان را نرسانديم به سر شاخه هوش‌ .

جيبشان را پر عادت كرديم‌ .

خوابشان را به صدای سفر آينه ها آشفتيم‌ . 



سهراب سـپهری

در امتداد شب



 دردی عـظیم  دردی سـت

با خویشتن نشستن

در خویشتن شکستن

وقتی به کوچه باغ

می برد بوی دلکش ریحان را

بر بـالهای خسته خود بـاد

گویی که بـوی زلـف تـو می داد

وقتی که گام سحر ربای تو

وز پله های  وهم  سحرگاهی

گرم فرار بـود

در چشمهای مـن

ابـر بهـار بـود

برگرد

در این غروب سخت پر از درد

محبوب من به بدرقه من

برگرد

هرگز دوباره بازنخواهی گشت

و مـن تمام شـب

این کوچه باغ دهکده را

با گامهای خسته طوافی دوباره خواهم کرد

و شـِکوه تـو را

تـا صبـح

تا طلوع سحر با ستاره خواهم کرد

وقتی سکوت دهکده را

برگشت گله های هیاهوگر

آشـفته می کند

وقتی کـه روی کـوه

خـورشیـد

چـون جـام  پـر شـراب

فروی میریزد

و بـاد این اسـب

اسب سرکش ناشاد

آشفته یال و سم به زمین کوبان

در کوچه باغ دهکده می پیچد

یاد از تو می کنم

آیا دوباره بازنخواهی گشت ؟

و من ِ

از شهریان بریده ِ به ده اوفتاده را

تا شهر شور و عشق نخواهی برد ؟

آیا دوباره بازنخواهی گشت ؟

تا سبزه های دشت

و ساقه لاله عباسی

و بوته های پونه وحشی

به رقص برخیزند

تا آب چشمه گرد سـفر را

زان روی تـابنــاک بـشویـد

و از تـن تـو

ایـن تـن تـندیـس مرمریـن

گرد و غـبار خـاک بـشویـد

آیا دوباره بازنخواهی گشـت ؟

آیا سمند سرکش را

چابک سوار چیره نخواهی شد ؟

چون تک سوارها

هر روز گرد دهکده

هی هی کنان طـواف نخواهی کرد ؟

آنگه مرا رهـا شده از من

راهی کوه قـاف نخواهی کرد ؟

بیهوده انتظار تو را دارم

دانـم دگر تـو بـازنخواهی گشـت

هر چند اینجا بـهشـت شـاد خدایان اسـت

بی تـو برای مـن

این سرزمین غم زده زنـدان اسـت

در هر غروب

در امتداد شـب

من هستم و تمامـت تـنهـایی

با خویشتن نشستن

در خویشتن شکستن

این راز سر به مهر

تا کی درون سینه نهفتن

گفتن

بی هیچ باک و دلهره گفتن

یاری کن

مرا به گفتن این راز بازیاری کن

ای روی تو به تیره شبان ، آفتاب روز

می خواهمت هنوز 



حمید مصدق

درآمیختن



مجال

بی رحمانه انـدك بـود  و

واقـعه

سـخت

نامنتظر .


از بهار

حظ ّ تماشائی نچشیدم ،

كه قفس

باغ را پژمرده می كند.


از آفتاب و نفس

چنان بریده خواهم شد

كه لب از بوسه نا سیراب.


برهنه

بگو برهنه به خاكم كنند

سرا پا برهنه

بدان گونه كه عشق را نماز می بریم ،

كه بی شایبه حجابی

با خــاك

عـاشقانـه

درآمیختن می خواهم



احمد شاملو

 

خانه ام ابری ست ...



خانه ام ابری ست

یکسره روی زمین ابری ست با آن .


 از فراز گردنه خرد و خراب و مست

باد میپیچد .

یکسره دنیا خراب از اوست

و حواس من!

آی نی زن که تو را آوای نی برده ست دور از ره  کجایی؟

 

خانه ام ابری ست اما

ابر بارانش گرفته ست.


در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم ،

من به روی آفتابم

می برم در ساحت دریا نظاره

و همه دنیا خراب و خرد از باد است

و به ره ، نی زن که دائم می نوازد نی ، در این دنیای ابراندود

راه خود را دارد اندر پیش.



نیما یوشیـج

دیدار تلخ



بـه  زمـيـن  مـیـزنی  و  میـشكنـی

عـاقـبـت  شـيـشـه  امـيـدی  را

سـخت  مغروری  و  میـسـازی  سـرد

در دلی  آتــش  جــاويـدی  را 

ديـدمـت  وای  چـه  ديـداری  وای

ايـن  چـه  ديـدار  دلازاری  بـود

بی گـمان  بـُرده ای  از  يـاد آن  عـهـد

كـه  مـرا  بـا  تـو  سـر و كـاری  بـود 

 ديـدمـت  وای  چـه  ديـداری  وای

نـه  نگـاهی ،  نـه  لـب  پـرنـوشـی

نـه  شـرار  نـفس  پـرهـوسـی

نـه  فـشار  بـدن  و آغـوشـی 

ايـن  چـه  عـشـقـی  اسـت  كـه  در دل  دارم


مـن  از ايـن عـشق  چـه  حـاصل  دارم ؟

می گـريزی  زمـن و  در طـلبـت

بـاز هـم  كـوشـش  بـاطـل  دارم 

 بـاز لـب های  عـطـش  كـرده ی  مـن

لـب  سـوزان  تـورا  می جـويـد

می تــپـد  قـلبم  و  بـا هـر تـپشی

قـصه ی  عـشق  تـورا  می گـويـد 

 بـخـت  اگـر از تـو جـدايـم  كـرده

می گـشايـم  گـره از بـخت ، چـه بــاك

تـرسـم  ايـن عـشق  سـرانجام  مـرا

بـكشـد  تـا بـه  سـراپـرده  خــاك 

 خـلوت  خـالی  و خـامـوش  مـرا

تـو پـر از خـاطره كردی ، ای مـرد

شعر مـن  شـعله  احساس  مـن  اسـت

تـو مـرا  شـاعـره  كردی ، ای مـرد 

 آتــش  عـشق  بـه  چـشمت  يكدم

جـلوه ای  كرد  و  سـرابـی  گـرديـد

تـا  مـرا  والـه و بی سـامـان  ديـد

نـقـش  افـتـاده  بـر آبی  گـرديـد 

 در دلـم  آرزویـی  بـود  كه  مـُرد

لـب  جـانـبخـش  تـورا  بـوسـيدن

بـوسه  جـان  داد  بـروی  لـب مـن

ديـدمـت ، لـيك  دريـغ  از ديـدن 

سـينه ای ، تـا  كه  بـر آن  سـر بـنهم

دامـنی  تـا  كه بـر آن  ريـزم  اشـك

آه ، ای  آنكـه غـم  عـشـقـت  نـيسـت

می بـرم  بـر تـو و بـر قـلبت  رشـك

بـه  زمـيـن  مـیـزنی  و  میـشكنـی

عـاقـبت  شـيشـه  امـيدی  را

سـخت  مغروری  و  میـسـازی  سـرد

در دلی  آتـش  جـاويـدی  را 




فروغ فرخزاد

خاطرات




بـاز در چـهره خـامـوش خـیال

خــنـده زد چـشـم گـناه آمـوزت

بـاز مـن مـاندم و در غـربـت دل

حـسرت بـوسه هـستی سـوزت

بـاز مـن مـاندم و یـک مـشت هـوس

بـاز مـن مـاندم و یـک مـشت امـیـد

یـاد آن پـرتـو سـوزنده عـشـق

کـه ز چـشمت بـه دل مـن تـابـید

بـاز در خـلوت مـن دسـت خـیال

صـورت شـاد تـرا نـقـش نـمود

بـر لـبـانـت هـوس مـستی ریـخت

در نـگاهـت عـطـش طـوفـان بـود

یـاد آنـشب کـه تـرا دیـدم و گـفـت

دل مـن با دلـت افـسـانـه عـشـق

چـشم مـن دیـد در آن چـشم سـیاه

نگهی تـشـنه و دیـوانـه عـشـق

یـاد آن بــوسه کـه هـنگـام وداع

بـر لـبم شـعله حـسرت افـروخـت

یـاد آن خـنده بـیرنگ و خـموش

کـه سراپـای وجـودم را سـوخـت

رفـتی و در دل مـن مـانـد بـجای

عـشـقی آلـوده بـه نـومـیدی و درد

نگهی گـمشده در پـرده اشـک

حـسرتی یـخ زده در خـنده سـرد

آه اگـر بـاز بـسویـم آیـی

دیگر از کـف ندهم آســانـت

تـرسـم ایـن شـعله سـوزنده عـشـق

آخـر آتـش فـکـنـد بـرجــانـت



فروغ فرخزاد

آشنا سوز




چرا پنهان کنم ؟ عـشـق است و پیداست


درین آشفته اندوه نگاهم


تو را می خواهم ای چشم فـسون بار


که می سوزی نـهان از دیرگاهم



چـه می خواهی ازیـن خـاموشی ســرد ؟


زبان بگشا که می لرزد امیدم


نگاه بی قرارم بر لـب توست


که می بخشی به شادی ها نویدم


دلم تنگ است و چشم حسرتم باز


چراغی در شب تارم برافروز


به جان آمد دل از ناز نگاهت


فرو ریز این سکوت آشناسوز

 


هوشنگ ابتهاج

اشک خدا




صدف سینه من عمری


گهر عشق تو پروردست


کس نداند که در این خانه


طفل با دایه چه ها کردست


همه ویرانی و ویرانی


  همه خاموشی و خاموشی


سـایه افکنده به روزنها


پیچک خشک فراموشی


روزگاری است درین درگاه


بوی مهر تو نه پیچیدست


روزگاری است که آن فرزند


حال این دایه نپرسیدست


من و آن تلخی و شیرینی


من و آن سایه و روشنها


من و این دیده اشک آلود


که بود خیره به روزنها


یاد باد آن شب بارانی


که تو در خانه ما بودی


شبم از روی تو روشن بود


  که تو یک سینه صفا بودی


رعد غرید و تو لرزیدی


رو به آغوش من آوردی


کام ناکام مرا خندان


به یکی بوسه روا کردی


باد هنگامه کنان برخاست


شمع لبخند زنان بنشست


رعد در خنده ما گم شد


برق در سینه شب بشکست


نـفـس تـشـنـه تـبـدارم


به نفس های تو می آویخت


خود طبعم به نهان می سوخت


عطر شعرم به فضا می ریخت


چشم بر چشم تو می بستم


دست بر دست تو می سودم


به تمنای تو می مردم


به تماشای تو خوش بودم


چشم بر چشم تو می بستم


شور و شوقم به سراپا بود


  دست بر دست تو می رفتم


هـرکجا عشق تو می فرمود


از لب گرم تو می چیدم


گل صد برگ تمنا را


در شب چشم تو میدیدم


سحر روشن فردا را


سحر روشن فردا کو


گل صد برگ تمنا کو


  اشک و لبخند و تماشا کو


آنهمه قول و غزل ها کو


باز امشب شب بارانی است


از هوا سیل بلا ریزد


  بر من و عشق غم آویزم


اشک از چشم خدا ریزد


من و اینهمه آتش هستی سوز


  تا جهان باقی و جان باقی است


بی تو در گوشه تنهایی


بزم دل باقی و غم ساقی است



فریدون مشیری

رمـیـده




نـمی دانم چـه می خـواهم خــدايـا


بـه دنـبال چـه می گردم شـب و روز


چـه می جويد نگاه خـسته مــن


چـرا افـسرده اسـت ايـن قـلب پـر ســوز


ز جـمع آشـنايان ميگريزم


به كـنجی می خزم آرام و خـاموش


نگاهم غـوطه ور در تـيرگی هـا


بـه بـيمار دل خـود می دهـم گــوش


گـريزانم از ايـن مـردم كـه بـا مـن


بـه ظـاهر هـمدم  و يـكـرنـگ هـستند


ولی در باطن از فرط حقارت


بـدامانم دو صـد پـيرايه بـسـتـند


از ايـن مـردم كه تا شـعرم شنيدند


برويم چـون گـلی خوشبو شكفتند


ولی آن دم كه در خلوت نشستند


مـرا ديـوانه ای بـد نـام گـفتند


دل مـن ای دل ديـوانه مـن


كـه می سوزی از اين بيگانگی هـا


مـكـن ديگر ز دسـت غـير فـــريـاد


خــدا را بـس كـن ايـن ديــــوانـگی هـــا




فروغ فرخزاد

آیـدا در آیـنـه




لـبـانـت

 

بـه ظـرافت شـعـر


شهوانی ترين بوسه‌ها را به شرمی چنان مبدل می كند


كه جان‌دار غارنشين از آن سود می جويد


تا به صورت انسان درآيد.


و گونه‌هايت


با دوشيار مورّب


كه غرور تو را هدايت می كنند و


سرنوشت مرا


كه شب را تحمل كرده‌ام


بـی آن كـه بـه انتظار صـبـح


مسلح بوده باشم ،


و بـكارتی سربلند را


از روسـبـيـخانه‌های داد و سـتد


سر به مهر باز آورده‌ام.


هرگز كسی اين گـونه فجيع به كـشـتـن خود برنخاست


كـه مـن بـه زنـدگـی نـشـسـتـم !


و چشمانت راز آتش است


و عـشقت پيروزی آدمی ست


هنگامی كه به جنگ تقدير می شتابد


و آغـوشـت


انـدك جائی بـرای زيـستـن


اندك جائی برای مردن


و گريز از شهر


كه با هزار انگشت


بـه وقـاحـت


پاكی آسمان را متهم می كند.


كـوه با نخستين سنگ‌ها آغـاز می شود


و انـسان با نخستين درد.


در من زندانی ِ ستمگری بود


كـه به آواز زنجـيـرش خـو نـمی كرد .


من با نخستين نگاه تو آغـاز شدم .


تـوفـان‌هـا


در رقص عظيم تو


به شكوهمندی


نـی لـبـكی می نوازند،


و ترانه رگ‌هايت


آفـتـاب هـمـيشـه را طـالـع می كـند ؛


بگذار چـنان از خـواب برآيم


كه كوچه‌های شهر


حـضور مـرا دريـابـنـد.


دستانت آشتی است


و دوسـتانی كه يـاری می دهند


تا دشمنی


از ياد برده شود.


پـيشانيت آيـنه‌ ای  بلند اسـت


تابناك و بلند،


كه خواهران هفتگانه در آن می نگرند


تا به زيبایی خويش دست يابند.


دو پرنده بی طاقت در سينه‌ات آواز می خوانند


تابستان از كدامين راه فرا خواهد رسيد


تا عطش


آب‌ها را گـواراتر كـند؟


تا در آئينه پديدار آیی


عمری دراز در آن نگريستم


من بركه‌ها و درياها را گـريستم


ای  پری وار در قالب آدمی


كه پيكرت جز در خلواره ناراستی نمي‌سوزد !


حضورت بهشتی است


كه گريز از جهنم را توجيه مي‌كند،


دريائی كه مرا در خود غرق می كند


تا از همه گناهان و دروغ


شسته شوم.


و سپيده دم با دست‌هايت بيدار می شود.



شاملو

تـو را مـن چـشـم در راهـم




تـو را مـن چـشـم در راهـم


شـبا هنگام

 

که می گیرند در شاخ « تـلاجن » سایه ها رنگ سیاهی

 

وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم؛

 

تـو را مـن چـشـم در راهـم .

 

شبا هنگام ، در آن دم که بر جا، درّه ها چون مرده ماران خفتگان اند؛

 

در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام.

 

گرم یاد آوری یا نه ، من از یادت نمی کاهم؛

 

تــو را مـــن  چـشـم در راهــم ...


 

نیما یوشیج

ادامه نوشته

سگها و گرگها




یک :


هوا سرد است و برف آهسته بارد


ز ابر ساکت و خاکستری رنگ


زمین را بارش مثقال ، مثقال


فرستد پوشش فرسنگ ، فرسنگ


سرود کلبه بی روزن شب


سرود برف و باران است امشب


ولی از زوزه های باد پیداست


که شب مهمان توفان ست امشب


    دوان بر پرده های برفها ، باد


    روان بر بالهای باد ، باران


    درون کلبه بیروزن شب


    شب توفانی سرد زمستان .



    آواز سگها :

 

     زمین سرد است و برف آلوده و تر


    هوا تاریک و توفان خشمناک ست


    کـِشـد  مانند گرگان  باد ، زوزه


    ولی ما نیکبختان را چه باک است ؟


    کنار مطبخ ارباب ، آنجا


    بر آن خاک ارّه های نرم خفتن


    چه لذت بخش و مطبوع ست ، و آنگاه


    عزیزم گفتن و جانم شنفتن


    وزآن ته مانده های سفره خوردن


    وگر آنهم نباشد ، استخوانی


     چه عمر راحتی ، دنیای خوبی


    چه ارباب عزیز و مهربانی !


     ولی شلاق ! این دیگر بلائی ست .


    بلی ، اما تحمل کرد باید


    درست ست اینکه الحق درد ناکست


    ولی ارباب آخر رحمش آید


    گذارد ، چون فروکش کرد خشمش


    که سر بر کفش و بر پایش گذاریم


    شمارد زخمهامان را و ما این


    محبت را غنیمت می شماریم ...


 

 

      دو :


    خروشد باد و بارد همچنان برف


    زسقف کلبه بی روزن شب ،


    شب طوفانی سرد زمستان ،


    زمستان سیاه مرگ مرکب



    آواز گرگها :

 

    زمین سرد است و برف آلوده و تر


    هوا تاریک و توفان خشمگین است


    کشد  مانند سگها   باد زوزه


    زمین آسمان با ما بکین است


    شب کولاکِ رُعب انگیز و وحشی


    شب و صحرایِ وحشتناک و سرما


    بلای نیستی ؛ سرمای پُر سوز


    حکومت میکند بر دشت و بر ما .


    نه مارا گوشه گرم کُـنامی


    شکاف کوهساری ، سر پناهی


    نه حتی جنگلی کوچک ، که بتوان


    در آن آسود ، بی تشویش ، گاهی .


    دو دشمن در کمین ماست ؛ دایم


    دو دشمن میدهد ما را شکنجه


    برون : سرما ، درون : این آتش جوع


    که بر ارکان ما افکنده پنجه ؛


    و اینک ... سومین دشمن ... که ناگاه


    برون جست از کمین و حمله ور گشت


    سلاح آتشین ... بیرحم ... بیرحم


    نه پای رفتن و نی جای برگشت ...


    بنوش ای برف ، گلگون شو ، بر افروز


    که این خون ، خون ما بی خانمانهاست


    که این خون ، خون گرگان گرسنه ست


    که این خون ؛ خون فرزندان صحرا ست


    درین سرما ، گرسنه ، زخم خورده


    دویم آسیمه سر بر برف ، چون باد .


    ولیکن عـزّتِ آزادگی را


    نگهبانیم ، آزادیم ، آزاد .





مهدی اخوان ثالث


دشت ها نام تو را می گویند



دشت ها نام تو را می گویند

کوه ها شعر مرا می خوانند


کوه باید شد و ماند

رود باید شد و رفت

دشت باید شد و خواند


در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟

در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟

در من این شعله ی عصیان نیاز

در تو دمسردی پاییز که چه ؟


حرف را باید زد

درد را باید گفت


سخن از مهر من و جور تو نیست

سخن از تو

متلاشی شدن دوستی است

و عبث بودن پندار سرورآور مهر


آشنایی با شور ؟

و جدایی با درد ؟

و نشستن در بهت فراموشی

یا غرق غرور ؟


سینه ام آینه ای ست

با غباری از غم

تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار


آشیان تهی دست مرا

مرغ دستان تو پر می سازند

آه مگذار ، که دستان من آن

اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشی ها بسپارد

آه مگذار که مرغان سپید دستت

دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد


من چه می گویم ، آه

با تو اکنون چه فراموشی هاست

با من اکنون چه نشستن ها ، خاموشیها ست

       تو مپندار که خاموشی من

      هست برهان فراموشی من



حمید مصدق


اولین بار




اولـیـن بــار ، اولـیـن یــار

اولــیــن دل دل ِ دیـــــدار

اولـیـن تـب ، اولـیـن شـب

سـرفه های خشک ســیگار



زنـگ آخـر، زنـگ غـیـبـت

وقـت خـوب سـینمــا بـود

زنـگ نـور و زنـگ سـایه

امـتحــان بـوسـه هـــا بـود



اولـیـن بــار  اولـیـن بــار

آخـریـن فـرصـت مـا بـود

بـهـتـریـن  جــای  تــرانـه

بـهـتـریـن جـای صـدا بـود


اولـیـن بــار ،  اولـیـن یــار .


کــشـف طـعـم بـوسـه ی  تـــو

مـثـل کـشـف یــخ و آتـــش

کـشـف بـیـمرگـی و ایـثـــار

کـشـف  گـسـتـاخی  آرش


اولـیـن  دروغ  ســــاده

اولـیـن شــک بـی اراده

وحشت سـررفتن از عـشـق

گــریه های ســر نـداده


اولـیـن بــار ،  اولـیـن یــار .


اولـیـن  نـامـه ی  کـوتـاه

درشـبی سـاکـت و سـیـاه

خـطی از دلـواپـسی هــا

از مـن و تـو تـاخـود مـاه


اولـیـن بـغـض ِ حـسادت

کـُـنج دِنـج شـب ِ عــادت

بـستری از درد و هـذیـان

تـا ضـیـافـت تـا عـیــادت


اولـیـن بــار  اولـیـن بــار

آخـریـن فـرصـت مـا بـود

بـهـتـریـن  جــای  تــرانـه

بـهـتـریـن جـای صـدا بـود



اولـیـن بــار  اولـیـن یــار

اولـیـن بــار  اولـیـن یــار

اولـیـن بــار  اولـیـن بــار

اولـیـن بــار  اولـیـن بــار

اولـیـن بــار  اولـیـن بــار

. . .



شهیار قنبری

چراغی در افق





به پیش روی من تا چشم یاری میکند دریاست


چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست


در این ساحل که من افتاده ام خاموش


غمم دریا دلم تنهاست


وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق هاست


خروش موج با من می کند نجوا


که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت


که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت


مرا آن دل که بر دریا زنم نیست


ز پا این بند خونین برکنم نیست


امید آنکه جان خسته ام را


به آن نادیده ساحل افکنم نیست




فریدون مشیری

گمشده




بعد از آن دیوانگی ها ، ای دریغ
باورم ناید كه عاقل گشته ام
گوئیا او مرده در من كاینچنین
خسته و خاموش و باطل گشته ام

هر دم از آئینه می پرسم ملول
چیستم دیگر، بچشمت چیستم ؟
لیك در آئینه می بینم كه، وای
سایه ای هم زانچه بودم نیستم

همچو آن رقاصه هندو به ناز
پای می كوبم ولی بر گور خویش
وه كه با صد حسرت این ویرانه را
روشنی بخشیده ام از نور خویش

ره نمی جویم بسوی شهر روز
بی گمان در قعر گوری خفته ام
گوهری دارم ولی آن را ز بیم
در دل مرداب ها بنهفته ام

می روم … اما نمی پرسم ز خویش
ره كجا … ؟ منزل كجا … ؟ مقصود چیست؟
بوسه می بخشم ولی خود غافلم
كاین دل دیوانه را معبود كیست

او چو در من مرد، ناگه هر چه بود
در نگاهم حالتی دیگر گرفت
گوئیا شب با دو دست سرد خویش
روح بی تاب مرا در بر گرفت

آه … آری… این منم … اما چه سود
او كه در من بود ، دیگر، نیست ، نیست
می خروشم زیر لب دیوانه وار
او كه در من بود ، آخر كیست ، كیست ؟


فروغ فرخزاد

خفقان



مشت می کوبم بر در


پنجه می سایم بر پنجره ها


من دچار خفقانم خفقان


من به تنگ آمده ام از همه چیز


بگذارید هواری بزنم


آی


با شما هستم

این درها را باز کنید

من به دنبال فضایی می گردم

لب بـامی

سر کوهی


دل صحرایی


که در آنجا نفسی تازه کنم


آه


می خواهم فریاد بلندی بکشم

که صدایم به شما هم برسد

من به فریاد همانند کسی

که نیازی به تنفس داد

مشت می کوبد بر در


پنجه می ساید بر پنجره ها


مـحـتـاجـم .


من هم آوازم را سر خواهم داد


چاره درد مرا باید این داد کند


از شما خفته ی چند


چه کسی می آید با من فریاد کند ؟




فریدون مشیری

پـریـا




به خاطر طولانی بودن شعر " پریا "  شاهکار  احمد شاملو ؛ ادامه مطلب رو برای نوشتنش انتخاب کردم .

برای خوندن این شعر لطفا به ادامه مطلب بروید .

ادامه نوشته

عشق ( مجنون رام )



دیگر زمان زمانه مجنون نیست

فرهاد

در بیستون مراد نمی جوید

زیرا بر آستانه خسرو ،

بی تیشه ای به دست کنون سر سپرده است

در تلخی تداوم و تکرار لحظه ها ،

آن شور عـشق

عـشق به شــیریـن را

از یـاد برده است

تنهاست گردبـاد بیابان ،

تنهاست

و آهوان ِ دشت ،

پاکان ِ تشنگان ِ محبت

چه سالهاست

دیگر سراغ مجنون ،

آن دلشکسته عاشق محزون ِ رام را

از باد و از درخت نمی گیرند

زیرا که خاک خیمه ابن سلام را

خادم ترین و عبدترین خادم،

مجنون ِ دلشکسته ِ محزون است

در عصر ما

عصر تضاد ، عصر شگفتی

لیلی دلاله محبت مجنون است !

ای دست من به تیشه توسل جو ،

تا داستان کهنه فرهاد را

از خاطرات خفته برانگیزی

ای اشتیاق مرگ

در من طلوع کن

من اختتام قصه مجنون ِ رام را

اعلام میکنم .



حمید مصدق

ظلمت


 

چه گریزیت ز من ؟

چه شتابیت به راه ؟

به چه خواهی بردن

در شبی این همه تاریک پناه ؟

 

 

       مرمرین پله آن غرفه عاج

 ای دریغا که زما بس دور است

 لحظه ها را دریاب

  چـشـم فـردا کـور اسـت

 

 

نه چراغیست در آن پایان

هر چه از دور نمایانست

شاید آن نقطه نورانی

چشم گرگان بیابانست

 

 

می فرومانده به جام

سر به سجاده نهادن تا کی ؟

او در اینجاست نهـان

می درخشد در می

 

 

گر بهم آویزیم

ما دو سرگشته تنها، چون موج

به پناهی که تو می جویی، خواهیم رسید

اندر آن لحظه جادویی اوج !

 

 

فروغ فرخزاد

در این بن بست



دهانت را می بویند

مـبادا گفته بـاشی دوستت  دارم

دلت را می پویند

مبادا شـعله ای در آن نـهـان باشد

روزگار غریبیست نازنین


و عشق را

 کنار تیرک راه بند

تازیانه می زنند


عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد


در این بن بست کج و پیچ سرما

آتـش را

به سوخت بار سرود و شعر

فـروزان می دارنـد.

به اندیشیدن خطر مکن.

روزگار غریبیست نازنین


آن که بر در می کوبد شباهنگام

به کشتن چراغ آمده است.


نور را در پستوی خانه نهان باید کرد


آنک قصـابـاننـد

بر گـذرگـاه ها مستـقـر

با کـُـنـده و ســاتـوری خـون آلـود

روزگار غریبیست نازنین


و تبسم را بر لب ها جراحی می کنند

و ترانه را بر دهان.


شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد


کبـاب قنـاری

برآتـش سـوسن و یـاس

روزگار غریبیست نازنین


ابلیس پیروز مست

سور عزای ما را بر سفره نشسته است.


خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد



احمد شاملو

31 تیر 1358

سبکباران ساحل ها



لب دريا ، نسيم و آب و آهنگ

شكسته ناله های موج بر سنگ

مگر دريـا دلی داند كه ما را ،

چه توفـان هاست در اين سينه تنگ


تب و تابی ست در موسيقی آب

كجا پنهان شده است اين روح بی تـاب

فرازش : شوق هستی، شور پرواز،

فرودش : غم ؛ سكوتش : مرگ ومرداب !


سپردم سينه را بر سينۀ كوه

غريق بهت جنگل های انبوه

غروب بيشه زارانم  درافكند

به جنگل های بی پايان اندوه



لب دريا، گل خورشيد پرپر

به هر موجی، پری خونين شناور

به كام خويش پيچاندند و بردند

مرا گرداب های سرد باور


بخوان، ای مرغ مست بيشۀ دور

كه ريزد از صدايت شادی و نور

قفس تنگ است و دل تنگ است، ورنه

هزاران نغمه دارم چون تو پر شور


لب دريا، غريو موج و كولاك

فرو پيچده شب در باد نمناك

نگاه ماه، در آن ابر تاريك

نگاه ماهی افتاده بر خاك


پريشان است امشب خاطر آب

چه راهی می زند آن روح بی تاب

" سبكباران ساحل ها " چه دانند؟

" شب تاريك و بيم موج و گرداب "


لب دريا، شب از هنگامه لبريز

خروش موج ها: پرهيز ... پرهيز ...،

در آن توفـان كه صد فرياد گم شد؛

چه بر می آيد از وای شباويز؟


چراغی دور، در ساحل شكفته

من و دريا، دو همراز نخفته

همه شب، گفت دريا قصه با ماه

دريغا حرف من، حرف نگفته



فریدون مشیری


جادوی بی اثر



پــر کــن  پــیـالــه  را

 کـاین آب آتـشـیـن

 دیری است ره به حال خرابم نمی برد

این جام ها

که در پی هم میشود تهی

دریای آتش است که ریزم به کام خویش

گرداب می رباید و آبم نمی برد


من با سمند سرکش و جادویی شراب

تا بیکران عالم پندار رفته ام

تا دشت پر ستاره اندیشه های گرم

تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی

تا کوچه باغ خاطره های گریزپا

تا شهر یادها ...

دیگر شراب هم

جز تا کنار بسترِ خوابم نمیبرد !


هـان ای عــقـاب عــشــق

از اوج قله های مه آلود دور دست

پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من

آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد

آن بی ستاره ام که عقابم نمیبرد

در راه زندگی

با این همه تلاش و تمنا و تشنگی

با اینکه ناله می کشم از دل که : آب...آب !

دیگر فریب هم به سرابـم نمی برد .


پــر   کــن  پــیــالــه  را ...



فـریـدون مـشـیری

لحظه دیدار نزدیک است



لــحـظـۀ دیــــدار نــزدیــک اســــت


بـاز مـن دیـوانـه ام ، مـستـم

بـاز می لـرزد

دلـم ، دسـتم

بـاز گویی در جهــان دیگری هـستـم



هـــای!

      نخـراشی به غـفلت گـونـه ام را،

تـــیـغ


هـــای،

      نـپـریـشی صـفــای زلـفکم را،

دســـت


و آبــرویــم را نــریــزی ،

دل

ای نـخـورده مـسـت

لــحـظـۀ دیــــدار نــزدیــک اســــت .
 



مهدی اخوان ثالث

دلـریـخـتـه



روز پاییزی میلاد تو در یادم هست

روز خاکستری‌ سرد سفر یادت نیست

ناله‌ی ناخوش از شاخه جدا ماندن من

در شب آخر پرواز خطر یادت نیست

تلخی‌ فاصله‌ها نیز به یادت مانده‌ ست

نیزه بر باد نشسته‌ ست و سـپر یادت نیست


خواب روزانه اگر درخور تعبیر نبود

پس چرا گشت شبانه، در به در یادت نیست؟

من به خط و خبری از تو قناعت کردم

قاصدک، کاش نگویی که خبر یادت نیست



عطش خشک تو بر ریگ بیابان ماسید

کوزه‌ ایی دادمت ای تشنه، مگر یادت نیست؟

تو که خودسوزی هر شب‌پره را می‌فهمی

باورم نیست که مرگ بال و پر یادت نیست

تو به دلریختگان چشم نداری، بی‌دل

آنچنان غرق غروبی که سحر یادت نیست


یـادم هــسـت ، یـادت نــیـسـت

یـادم هــسـت ؛ یـادت نــیـسـت



شـهـیـار قـنـبـری

دریا کنار (شمال ایران)

چهارم مهر ماه 1359


بعد ها


 

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

در بهاری روشن از امواج نور

در زمستانی غبار آلود و دور

یا خزانی خالی از فریاد و شور

 

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

روزی از این تلخ و شیرین روزها

روز پوچی همچو روزان دگر

سایه ای ز امروز ها، دیروزها

 

دیدگانم همچو دالانهای تار

گونه هایم همچو مرمرهای سرد

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

من تهی خواهم شد از فریاد درد

 

می خزند آرام روی دفترم

دستهایم فارغ از افسون شعر

یاد می آرم که در دستان من

روزگاری شعله میزد خون شعر

 

خاک میخواند مرا هر دم به خویش

می رسند از ره که در خاکم نهند

آه شاید عاشقانم نیمه شب

گل به روی گور غمناکم نهند

 

بعد من ناگه به یکسو می روند

پرده های تیرۀ دنیای من

چشمهای ناشناسی می خزند

روی کاغذها و دفترهای من

 

در اتاق کوچکم پا می نهد

بعد من با یاد من بیگانه ای

در بر آینه می ماند به جای

تار مویی نقش دستی شانه ای

 

می رهم از خویش و میمانم ز خویش

هر چه بر جا مانده ویران می شود

روح من چون بادبان قایقی

در افقها دور و پنهان میشود

 

می شتابند از پی هم بی شکیب

روزها و هفته ها و ماهها

چشم تو در انتظار نامه ای

خیره میماند به چشم راهها

 

لیک دیگر پیکر سرد مرا

می فشارد خاک دامنگیر خاک

بی تو دور از ضربه های قلب تو

قلب من میپوسد آنجا زیر خاک

 

بعد ها نام مرا باران و باد

نرم میشویند از رخسار سنگ

گور من گمنام می ماند به راه

فارغ ازافسانه های نام و ننگ

 

 

فـروغ فـرخـزاد

 

زمستان



سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت ،

سرها در گریبان است .

کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را .

نگه جز پیش پا را دید ، نتواند

که ره تاریک و لغزان است .

وگر دست محبت سوی کسی یازی

 به اکراه آورد دست از بغل بیرون ،

 که سرما سخت سوزان است .


نفس ، کز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریک .

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت

نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم

ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟


 مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین !

هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی ...

دمت گرم و سرت خوش باد !

سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای !


منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم

منم من ، سنگ تیپا خورده ی رنجور

 منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور .


نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگِ بیرنگم

بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم .

حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در  چون موج می لرزد

 تگرگی نیست ، مرگی نیست

صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است .


من امشب آمدستم وام بگزارم

 حسابت را کنار جام بگذارم

چه می گویی که بگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟

فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست .

حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است

و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده

به تابوت ستبرِ ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است

حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است .


سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان ؛

نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین .

درختان اسکلتهای بلور آجین

زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه ،

غبار آلوده مهر و ماه ،

زمستان است .


مهدی اخوان ثالث


جادوی سکوت



من سکوت خویش را گم کرده ام

لاجرم در این هیاهو گم شدم

من که خود افسانه می پرداختم

عاقبت افسانه مردم شدم


ای سکوت ای مادر فریاد ها

ساز جانم از تو پر آوازه بود

 تا در آغوش تو راهی داشتم

چون شراب کهنه شعرم تازه بود


در پناهت برگ و بار من شکفت

تو مرا بردی به شهر یاد ها

 من ندیدم خوشتر از جادوی تو

ای سکوت ای مادر فریاد ها


گم شدم در این هیاهو گم شدم

تو کجایی تا بگیری داد من ؟

گر سکوت خویش را می داشتم

زندگی پر بود از فریاد من


فریدون مشیری

عکسهایی از فریدون مشیری در ادامه مطلب :

ادامه نوشته

گزیده  آبی ، خاکستری ، سیاه



در شـبان غـم تـنهایی خـویـش

عابد چشم سخنگوی توام

من درین تاریکی

من درین تیره شب جانفرسای

زائر ظلمت گیسوی توام

....

گیسوان تو ، پرشان تر از اندیشه ی من

گیسوان تو ، شب بی پایان

جنگل عطر آلود

.....

شکن گیسوی تو

موج دریای خیال

کاش با زورق اندیشه شبی

از شط گیسوی مواج تو ، من

بوسه زن بر سر هر موج ، گذر میکردم

کاش بر این شط مواج سیاه

همه ی عمر سفر میکردم

....

من هنوز از اثر عطر نفس های تو

سرشار سرور

گیسوان تو در اندیشه ی من

گرم رقصی موزون

کاشکی پنجه ی من

در شب گیسوی پرپیچ تو راهی می جست

چشم من ، چشمه ی زاینده ی اشک

گونه ام بستر رود

کاشکی همچو حبابی بر آب

در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود

....

شب تهی از مهتاب

شب تهی از اختر

ابر خاکستری بی باران پوشانده

آسمان را یکسر

ابر خاکستری بی باران دلگیر است

و سکوت تو ، پس پرده خاکستری سرد کدورت ، افسوس

سخت دلگیر تر است

....

شوق باز آمدن سوی توام هست ، اما

تلخی سرد کدورت در تو

پای پوینده ی راهم بسته

ابر خاکستری بی باران

راه بر مرغ نگاهم بسته

....

وای ، باران ، باران

شیشه ی پنجره را باران شست

از دل من اما

چه کسی نقش ترا خواهد شست ؟



حمید مصدق

حسرت همیشگی



حـرف‌های مـا هـنوز نـاتـمام ...


تـــا نـگاه مـی‌کـنی  :

وقـت رفتن اسـت


باز هم همان حکایت همیشگی!


پیش از آن‌که با خبر شوی

لحظه‌ی عزیمت تو ناگزیر می‌ شود


آی ...

ای دریغ و حسرت همیشگی


ناگهان

چــقـدر زود

دیــــر مــی‌شــود  !



قیصر امین پور


روشنی ، من ، گل ، آب



ابـری نـیسـت .

بـادی نـیسـت.

می نشینم لب حوض:

گردش ماهی ها ، روشنی ، من ، گل ، آب.

پاکی خوشه زیست.


مادرم ریحان می چیند.

نان و ریحان و پنیر ، آسمانی بی ابر ، اطلسی هایی تر

رستگاری نزدیک : لای گل های حیاط


نور در کاسه مس ، چه نوازش ها می ریزد!

نردبان از سر دیوار بلند ، صبح را روی زمین می آرد.

پشت لبخندی پنهان هر چیز.

روزنی دارد دیوار زمان ، که از آن ، چهره من پیداست.

چیزهایی هست ، که نمی دانم.

می دانم ، سبزه ای را بکنم خواهم مرد.


می روم بالا تا اوج ، من پراز بال و پرم

راه می بینم در ظلمت ، من پر از فانوسم.

من پراز نورم و شن

و پر از دار و درخت.

پرم از راه ، از پل ، از رود ، از موج.

پرم از سایه برگی در آب:


چه درونم تنهاست



 سهراب سـپهری

زیر خاکستر


 

زیر خاکستر ذهنم باقی ست

آتشی سرکش و سوزنده هنوز

یادگاری است ز عشقی سوزان

که بوَد گرم و فروزنده هنوز

عشقی آنگونه که بنیان مرا

سوخت از ریشه و خاکستر کرد
غرق درحیرتم از اینکه چرا
مانده ام زنده هنوز
گاهگاهی که دلم می گیرد
پیش خودم می گویم
آن که جانم را سوخت
یاد می آرد از این بنده هنوز
سخت جانی را ببین
که نمردم از هجر
مرگ صد بار به از
بی تو بودن باشد
گفتم از عشق تو من خواهم مرد
چون نمردم هستم
پیش چشمان تو شرمنده هنوز
گرچه از فرط غرور
بعد تو لیک پس از آنهمه سال
کس ندیده به لبم خنده هنوز
گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفت
سالها هست که از دیده من رفتی لیک
دلم از مهر تو آکنده هنوز
دفتر عمر مرا
دست ایام ورقها زده است
زیر بار غم عشق
قامتم خم شد و پشتم بشکست
در خیالم اما
همچنان روز نخست
تویی آن قامت بالنده هنوز
در قمار غم عشق
دل من بردی و با دست تهی
منم آن عاشق بازنده هنوز
آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش
گر که گورم بشکافند عیان می بینند
زیر خاکستر جسمم باقی است
آتش سرکش و سوزنده هنوز

 

 

حمید مصدق

آب




آب را گل نکنیم :

در فرودست انگار، کفتری میخورد آب .

یا که در بیشه دور، سیره ای پر میشوید .

یا در آبادی ، کوزه ای پر میگردد .


آب را گل نکنیم :

شاید این آب روان ، میرود پای سپیداری ، تا فرو شوید

اندوه دلی

دست درویشی شاید ، نان خشکیده فرود برده در آب .


زن زیبایی آمد لب رود ،

آب را گل نکنیم :

روی زیبا دو برابر شده است .


چه گوارا این آب!

چه زلال این رود!

مردم بالادست ، چه صفایی دارند !

چشمه ھاشان جوشان ، گاوھاشان شیرافشان باد .


من ندیدم دھشان ،

بی گمان پای چپرھاشان جا پای خداست .

ماھتاب آنجا ، میکند روشن پھنای کلام .

بی گمان در ده بالادست ، چینه ھا کوتاه است .

مردمش میدانند ، که شقایق چه گلی است .

بی گمان آنجا آبی ، آبی است .

غنچه ای میشکفد ، اھل ده با خبرند .

چه دھی باید باشد !

کوچه باغش پر موسیقی باد .

مردمان سر رود ، آب را می فھمند .

گل نکردندش ، ما نیز

آب را گل نکنیم .



سهراب سپهری


سکوت گزنده



گفتم  بهـار

خنده زد و گفت

ای دریغ ، دیگر بهار رفته نمی آید


گفتم : پرنده ؟

گفت اینجا پرنده نیست

اینجا گلی که باز کند لب به خنده نیست


گفتم درون چشم تو دیگر؟

گفت دیگر نشان ز باده مستی دهنده نیست

اینجا به جز سکوت ، سکوتی گزنده نیست .



حمید مصدق

کـوچـه




بی تو مهتاب شبی باز از آن كوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم

شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق ديوانه كه بودم 


در نهانخانۀ جانم گل ياد تو درخشيد

باغ صد خاطره خنديد

عطر صد خاطره پيچيد


يادم آمد كه شبی با هم از آن كوچه گذشتيم

پرگشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم

ساعتی بر لب آن جوی نشستيم

تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت

من همه محو تماشای نگاهت


آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشۀ ماه فرو ريخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ


يادم آيد  تو به من گفتي :

از اين عشق حذر كن

لحظه ای چند بر اين آب نظر كن

آب ، آئينۀ عشق گذران است

تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا ،‌ كه دلت با دگران است

تا فراموش كنی، چندی از اين شهر سفر كن


با تو گفتم :‌

حذر از عشق؟

ندانم

سفر از پيش تو؟‌

هرگز نتوانم .


روز اول كه دل من به تمنای تو پر زد

چون كبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی من نه رميدم، نه گسستم

باز گفتم كه :  تو صيادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پيش تو هرگز نتوانم ، نتوانم


اشكی ازشاخه فرو ريخت

مرغ شب نالۀ تلخی زد و بگريخت!

اشك در چشم تو لرزيد

ماه بر عشق تو خنديد،

يادم آيد كه از تو جوابی نشنيدم

پای در دامن اندوه كشيدم

نگسستم ، نرميدم


رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده  خبر هم

نه كنی ديگر از آن كوچه گذر هم

بی تو اما به چه حالی من از آن كوچه گذشتم





فریدون مشیری

نغمه درد

 


 

 

 در منی و این همه زمن جدا

با منی و دیده ات به سوی غیر

بهر من نمانده راه گفتگو

تو نشسته گرم گفتگوی غیر

 

غرق غم دلم به سینه می تپد

با تو بی قرار و بی تو بی قرار

وای از آن دمی که بی خبر زمن

برکشی تو رخت خویش از این دیار

 

سایۀ توام به هر کجا روی

سر نهاده ام به زیر پای تو

چون تو در جهان نجسته ام هنوز

تا که بر گزینمش به جای تو

 

شادی و غم منی به حیرتم

خواهم از تو  در تو آورم پناه

موج وحشیم که بی خبر ز خویش

گشته ام اسیر جذبه های ماه

 

گفتی از تو بگسلم  دریغ و درد

رشته وفا مگر گسستنی است؟

بگسلم ز خویش و از تو نگسلم

عهد عاشقان مگر شکستنی است؟

 

دیدمت شبی بخواب و سرخوشم

وه  مگر بخواب ها ببینمت

غنچه نیستی که مست اشتیاق

خیزم و ز شاخه ها بچینمت

 

شعله می کشد به ظلمت شبم

آتش کبود دیدگان تو

ره مبند بلکه ره برم به شوق

در سراچۀ غم نهان تو

 

 

فـروغ فـرخـزاد