بـهانـه



 ای عــشـق هـمه بـهــانـه از تـوســت

مـن خـامـُشـم این تــرانـه از تـوســت


آن  بــانـگ  بـلنـد  صبحگــاهی

ویـن زمـزمـه ی شبــانـه از تـوسـت


مـن  اَنــدُه  خــویـش  را  نــدانـم

ایـن گریه ی بی بهـانه از تـوسـت


ای  آتــش  جــان  پــاکـبــازان

در خرمن مـن زبـانه از تـوسـت


افسون شده ی تو را زبـان نیست

ور هست همه فسـانه از تـوسـت


کـشـتی مـرا چـه بــیـم دریــا ؟

طوفـان ز تو و کرانه از تـوسـت


گر بــاده دهی و گرنه ، غـم نـیسـت

مست از تو ، شرابخـانه از تـوسـت


می را چه اثـر به پـیش چـشمـت ؟

کایـن مستی شـادمـانه از تـوسـت


پیش تو چه تـوسـنی کند عـقـل ؟

رام است که تازیـانـه از تـوسـت


من می گذرم خموش و گمنـام

آوازه ی جـاودانـه از تـوسـت


چون ســایه مرا ز خـاک برگیر

کاینجا سر و آستـانه از تـوسـت



هوشنگ ابتهاج(ه.الف.سایه)

خاطره ای از هوشنگ ابتهاج در ادامه مطلب :

ادامه نوشته

امشب زغمت میان خون خواهم خفت



امشب زغـمت میان خون خواهم خفت

وز بـستـر عـافـیت بـرون خواهم خفت


بـاور نکـنی خـیـال خـود را بـفرســت

تا در نگرد که بی تو چون خواهم خفت



حافظ


هوای تازه



سقف خونم طلای نـاب

زیر پاهام حصیر سـرد

تو دست من سیب گلاب

اما دلم پره ز درد


مثل درخت بیدکی

تکیه مو دادم به کسی

شدم درختی تو کویر

تنها و خشک ، یک اسـیر


اما یه روزگاری بود

پدر بزرگمون میگفت :

" بهشت همین دنیای ماست "

عشق و صفا ، اما کجاست ؟



می خوام دیگه رها بشم

ساده و بی ریا بشم

زمینمو شخم بزنم

نه بـد بشم ، نه خـوب بشم !


فـریـدون فـروغـی

تنها وصیت فریدون فروغی در ادامه مطلب :

ادامه نوشته

کاروانسرا



بــر ســـردر کــــاروانـــسرايـی

تـصويـر زنـی بـه گـچ کــشيـدنـد


اربــــاب عـــمـايـم ايـن خــبر را

از مــخـبر صـــادقـی شــنـيـدنـد


گـفتنـد کـه واشــريعتــا ، خــلـق

روی  زن  بـی نـــقـاب  ديــدنـد


آســيمـه سـر از درون مــسجـد

تــا سـردر آن ســــرا دويــدنـد


ايـمان و امـان به سـرعـت بـرق

می رفـت که مـومنيـن رســيدنـد


ايــن آب آورد ، آن يـکی خــاک

يک پـيچـه ز گـِل بـر او بـريـدنـد


نـــامــوس بـه بـــاد رفــتـه ای را

با يک دو سه مشت گـِل خـريـدنـد


چون شـرع نـبی ازين خطر جست

رفــتـنـد  و بـه  خــانـه  آرمــيـدنـد


غـفـلـت شـده بـود و خـلـق وحـشی

چـون شــير درنــده می جــهـيـدنـد


بـی  پــيچـه  زن  گـشــاده  رو را

پــاچــيـن  عــفـــاف  می دريــدنـد


لـبـهــای قــشـنـگ خـوشگـلش را

مـــانـنـد  نـبـــات  مـی مکـيــدنـد


بـالجـمله  تـمـــام مــردم  شــهر

در بــحر  گـنــــاه  مـی تـپـيـدنـد


درهــای بـهشـت بـستـه مـی شـد

مـردم  هـمـه  مـی جـهنميــدنـد


مـی گـشـت قـيـــامت آشکــارا

يکبـاره بـه صـور مـی دميـدنـد


طير از وکرات و وحش از جحر

انـجـم  ز ســپـهر مـی رمـيـدنـد


ايـن است که پـيش خـالق و خلق

طــلاب  عـــلـوم  رو ســفـيـدنـد


بـا ايـن عــلمــا هــنـوز مـردم

از رونــق مـُــلـک نــاامـيـدنـد



ایرج میرزا

در رهن شراب



مــاییم و مـی و مـطرب و ایـن کـنـج خـراب

جـان و دل و جـام و جـامه در رهن شــراب


فــارغ  ز امـیـــد  رحــمـت  و بــیـم عــذاب

آزاد  ز خـــاک  و بــــاد  و از آتـــش و آب


خـیـام