چندان بخورم شراب
چندان بخــــورم شــــــراب کـاین بـوی شــراب
آیـــــد ز تــراب چـــــون روم زیــــــر تـــراب
گر بر سر خــــــاک مـن رسد مخمــــــــــوری
از بوی شـــــراب من شــــــود مست و خراب
خـیام
چندان بخــــورم شــــــراب کـاین بـوی شــراب
آیـــــد ز تــراب چـــــون روم زیــــــر تـــراب
گر بر سر خــــــاک مـن رسد مخمــــــــــوری
از بوی شـــــراب من شــــــود مست و خراب
خـیام
ای دل چـو زمــــانـه می کنـد غـمـنــاکـت
نــاگـــه بـــرود ز تـــن روان ِ پـــاکـت
بر سـبزه نشین و خوش بـزی روزی چنـد
زان پــیش که ســبزه بـردمــد از خــاکـت
خیام
ای خـوبتر ز خـوبی نـیکوتر از نـکویی
بـدخو چـرا شـدستی آخـر مـرا نـگویی
در نـکویی تـمامی در بـدخویی بغـایت
یارب چه چشم زخمست خوبیت را نکویی
گـه دوستی نمایی گـه دشمنی فـزایی
بـیگانۀ آشـنایی بـدخوی خـوبرویـی
گیرم که برگرفتی دست عنایت از مـن
هر ساعتی بخونم دست جفا چه شویی
جرمم نهی و گویی دارم هـزار دیگر
ای زودسیر دیرست تا تو بهانه جویی
انوری
مـن ندانستم از اول کـه تـو بی مهر و وفـایی
عــهـد نابستن از آن بـه که ببندی و نـپـایی
دوستان عـیب کنندم که چرا دل به تـو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چـرایی

هـان صُبح هُــدیٰ فرمود آغـاز تـنـفـس
روشن همه عالم شد زآفـاق و ز اَنـفـُس
ديـگرنـنـشـيند شـيخ بر مسـندِ تـزويـر
ديگر نـه شود مـسجد دُکــان تــقـدّس
بريده شود رشـتۀ تحت الحـنک از دم
نه شيخ بجا مانَد و نه زرق و تـد لّـس
آزاد شـود دهــر زاوهــام و خـرافـات
آسوده شود خـلق ز تـخيـيـل و تـوسـوس
محکوم شود ظـلم بـبازوی مـسـاوات
معدوم شود جـهـل ز نيروی تَـفـرّس
گسترده شود در همه جا فـرش عـدالت
افـشانده شود در همه جـا تـخـم تـونـُـس
مرفوع شود حکم خلاف از همه آفـاق
تـبديل شود اصل تـبـايـن بـه تـجـانـُـس
طاهره قرةالعین
انفـُس : نفس ها ؛ جان ها
تحت الحنک : بخشی از عمامه که پس از گذراندن از زیر چانه ، به دور سر می بندند.
زرق : ریا ؛ مکر ؛ دروغ
تدلـس : پوشاندن چیزی ؛ ریا
توسوس : وسوسه کردن یا وسوسه شدن
تفرس : با هوشیاری فهمیدن
تجانس : با هم بودن جنسیت ها ؛ در کنار هم بودن زن و مرد
ایـن چه حـرفیست که در عالم بالاست بـهـشـت ؟
هـر کجا وقت خـوش افـتـاد همانجاست بـهـشـت
دورخ از تیــــرگی بـخت درون تـــــو بــود
گـردرون تـیــره نـباشد هـمه دنیــــاست بـهـشـت
صائب تبریزی
به پیش روی من تا چشم یاری میکند دریاست
چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست
در این ساحل که من افتاده ام خاموش
غمم دریا دلم تنهاست
وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق هاست
خروش موج با من می کند نجوا
که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت
که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت
مرا آن دل که بر دریا زنم نیست
ز پا این بند خونین برکنم نیست
امید آنکه جان خسته ام را
به آن نادیده ساحل افکنم نیست
فریدون مشیری