مژگان سیه
به مژگان سـیه کردی هزاران رخنه در دینم
بـیـا کز چـشم بیمـارت هـزاران درد برچینم
الا ای همنشین دل که یـارانت برفت از یـاد
مـرا روزی مباد آن دم که بی یـاد تـو بنشینم
جهان پیر است و بیبنیاد از این فرهادکش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم
ز تـاب آتــش دوری شـدم غرق عرق چون گل
بیـار ای بـــاد شـبگیری نـسـیمـی زان عرقچینم
جهــان فــانی و بــاقی فــدای شــاهد و ســاقی
کـه سـلطانی عــالم را طـفیـل عــشـق میبینم
اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جــان به جـای دوست بگزینم
صبــاح الخیر زد بـلبـل کجـایی سـاقیـــا برخیز
که غوغـا میکند در سر خیـال خواب دوشینم
شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین
اگر در وقـت جــان دادن تـو باشی شـمع بـالـینم
حدیث آرزومندی که در این نـامه ثبت افتـاد
همانـا بـی غـلط بـاشد که حــافـظ داد تـلقینم

