مژگان سیه



به مژگان سـیه کردی هزاران رخنه در دینم

بـیـا کز چـشم بیمـارت هـزاران درد برچینم


الا ای همنشین دل که یـارانت برفت از یـاد

مـرا روزی مباد آن دم که بی یـاد تـو بنشینم


جهان پیر است و بی‌بنیاد از این فرهادکش فریاد

که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم


ز تـاب آتــش دوری شـدم غرق عرق چون گل

بیـار ای بـــاد شـبگیری نـسـیمـی زان عرقچینم


جهــان فــانی و بــاقی فــدای شــاهد و ســاقی

کـه سـلطانی عــالم را طـفیـل عــشـق می‌بینم


اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست

حرامم باد اگر من جــان به جـای دوست بگزینم


صبــاح الخیر زد بـلبـل کجـایی سـاقیـــا برخیز

که غوغـا می‌کند در سر خیـال خواب دوشینم


شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین

اگر در وقـت جــان دادن تـو باشی شـمع بـالـینم


حدیث آرزومندی که در این نـامه ثبت افتـاد

همانـا بـی‌ غـلط بـاشد که حــافـظ داد تـلقینم


حـافـظ

بوی جوی مولیان

 


 

 

بـوی  جـوی  مـولـیان  آیـد همی

یــاد  یــار  مـهـربـان  آیـد  همی



ریگ  آمـوی  و درشتی  رای او

زیـر  پـایم  پـرنـیـان  آیـد  همی

 

آب جیحون از نشاط روی دوست

خنگ مـا را  تـا مـیان  آیـد  همی

 

ای بـخارا، شـاد بـاش و دیـر زی

مـیر زی  تـو شـادمان  آیـد همی

 

مـیر ماه است و بـخارا آسـمان

مـاه  سـوی  آسـمان  آیـد  همی

 

مـیر سـرو اسـت و بـخارا بـوستان

سـرو  سـوی  بـوستان  آیـد  همی

 

آفـرین  و مـدح  ســود  آیـد  همی

گـر بـه گـنج اندر زیـان  آیـد  همی

 

 

رودکـی

 داستان شعر بوی جوی مولیان  و دانلود این ترانه در ادامه مطلب

 

ادامه نوشته

آفتاب




ای کـه چـون رخ می‌‌نمایی آفـتاب آیـد برون

آنچنان مستی که از چشمت شراب آید برون



گـیسوانت خـود حجابی بـر نگاهت می‌کـشد

وای از آن روزی که زلفت از حجاب آید برون



آنکه می‌گوید خراب است آنکه گیسویش رهاست

گیسوانت را رهـا کن تا  خـراب آید برون



آنکه می‌گوید صبوری کن بهشت از آن ماست

هـر کجا رخ می‌‌نمایی با شـتاب آید برون



زاهد از اندوه رسوایی به رخ دارد نقاب

ور نه پیش دیگران خود بی‌ نقاب آید برون



گوئیا در خواب غفلت مانده اند اصحاب کهف

پس تو رخ بنما که این عالم ز خواب آید برون



پرواز هـمای


مست می عشق



من مـست می عـشقم ھـشيار نخواھم شد

وز خواب خوش مستی بيدار نخواھم شد


امروز چنـان مستم از بـاده ی دوشينه

تا روز قيـامت ھم ھـشيــار نخواھم شد


تا ھست ز نيک و بد در کيسه ی من نقدی

در کـوی جوانمردان عـيــار نخواھم شد


آن رفت که می رفتم در صومعه ھر باری

جـز بـر در ميخـانه این بــار نخواھم شد


از تـوبـه و قـرایی بـيزار شدم، ليکن

از رنـدی و قلاشی بـيزار نخواھم شد


از دوست به ھر خشمی آزرده نخواھم گشت

وز یـار به ھر زخمی افگــار نخواھم شد


چون یــار من او باشد، بی یــار نخواھم ماند

چون غم خورم او باشد غم خوار نخواھم شد


تـا دلبـرم او بـاشـد  دل بـر دگـری نـنھـم

تا غم خورم او باشد غمخوار نخواھم شد


چون سـاخته ی دردم در حـلقـه نيـارامم

چون سوخته ی عشقم در نــار نخواھم شد


تـا ھـست عـراقـی را در درگـه او بـاری

بـر درگـه ایـن و آن بـسيــار نخواھم شد



عـراقی

دل دیوانه




دل دیــوانـه ام  دیــوانـه تـر شـی

خرابـه خـانه ام  ویـرانـه تـر شـی


کـشـُم آهی که گردون را بـسوجـُم

کـه آه ســوته دیـلان کـارِگر شـی



بابا طاهر


خوابم یا بیدارم




خوابم یا بیدارم ؟  تو با منی با من

 همراه و همسایه  نزدیک تر از پیرهن

 باور کنم یا نه ؟ هرم نفس هاتو

ایثار تن سوزِ نجیب دستاتو


 خوابم یا بیدارم ؟ لمس تنت خواب نیست

 این روشنی از توست  بگو از آفتاب نیست

 بگو که بیدارم  بگو که رویا نیست

 بگو که بعد از این  جدایی با ما نیست


 اگه این فقط یه خوابه  تا ابـد بذار بخوابم

 بذار آفتابشم و تو خواب از تو چشم تو بتابم

 بذار اون پرنده باشم  که با تن زخمی اسیره

 عاشق مرگه که شاید توی دست تو بمیره


 خوابم یا بیدارم ای اومده از خواب

 آغوشتو وا کن قلب منو دریاب

  برای خواب من ای بهترین تعبیر

  با من مدارا کن ای عشق دامنگیر


 من بی تو اندوه سرد زمستونم

 پرنده ای زخمی ، اسیر بارونم

 ای مثل من عاشق همتای من محجوب

 بمون بمون با من

 ای بهترین ، ای خوب



ایرج جنتی عطایی

شراب وصل




در راه ِ طـلب عـاقـل و دیـوانـه  یکی اسـت 

در شـیوۀ عشق  خویش و بیگانه یکی اسـت


آنـرا  که  شـراب  وصل  جـانـان دادنـد 

در مـذهـب او کعبه و بـتخانه یکی اسـت



مولانا

فارغ ز کفر و دین




مـی خـوردن و شـاد بودن  آیین مـنست

فـارغ بودن  ز کـفر و دیـن دین مـنست


گـفتم به عـروس دَهـر کـابین تو چیست

گـفـتــا  دل  خـُـرم  تـو  کـابین  مـنست



خیام

 

گمشده




بعد از آن دیوانگی ها ، ای دریغ
باورم ناید كه عاقل گشته ام
گوئیا او مرده در من كاینچنین
خسته و خاموش و باطل گشته ام

هر دم از آئینه می پرسم ملول
چیستم دیگر، بچشمت چیستم ؟
لیك در آئینه می بینم كه، وای
سایه ای هم زانچه بودم نیستم

همچو آن رقاصه هندو به ناز
پای می كوبم ولی بر گور خویش
وه كه با صد حسرت این ویرانه را
روشنی بخشیده ام از نور خویش

ره نمی جویم بسوی شهر روز
بی گمان در قعر گوری خفته ام
گوهری دارم ولی آن را ز بیم
در دل مرداب ها بنهفته ام

می روم … اما نمی پرسم ز خویش
ره كجا … ؟ منزل كجا … ؟ مقصود چیست؟
بوسه می بخشم ولی خود غافلم
كاین دل دیوانه را معبود كیست

او چو در من مرد، ناگه هر چه بود
در نگاهم حالتی دیگر گرفت
گوئیا شب با دو دست سرد خویش
روح بی تاب مرا در بر گرفت

آه … آری… این منم … اما چه سود
او كه در من بود ، دیگر، نیست ، نیست
می خروشم زیر لب دیوانه وار
او كه در من بود ، آخر كیست ، كیست ؟


فروغ فرخزاد

واعـظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند




واعـظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند

چون به خـلوت می‌روند آن کـار دیگر می‌کنند


مشکلی دارم ز دانـشمند مجلس بـازپـرس

تـوبه فرمایان چرا خود تـوبه کمتر می‌کنند


گـوییـا بــاور نـمی‌دارنـد روز داوری

کاین همه قلب و دغل در کار داور می‌کنند


یا رب این نودولتان را با خر خودشان نشان

کاین همه ناز از غلام ترک و استر می‌کنند


ای گـدای خانـقه برجه که در دیر مغـان

می‌دهند آبی که دل‌ها را تـوانگر می‌کنند


حـُسن بی‌ پایان او چندان که عـاشق می‌کشد

زمره  دیگر به عشق از غیب  سر بر می‌کنند


بر در میخانه عـشق ای ملک تسبیح گوی

کاندر آن جـا طـیـنـت آدم مخـمر می‌ کنند


صبحدم از عرش می‌آمد خروشی عقل گفت

قدسـیان گویی که شعر حـافـظ از بر می‌کنند



حـافـظ


دوباره می سازمت وطن



 


دوباره می‌سازمت وطن اگر چه با خشت جان خویش


ستون به سقف تو می زنم، اگر چه با استخوان خویش



دوباره می بویم از تو گُل ، به میل نسل جوان تو


دوباره می شویم از تو خون، به سیل اشک روان خویش


 
دوباره ، یک روز روشنا، سیاهی از خانه میرود


به شعر خود رنگ می زنم، ز آبی آسمان خویش


اگر چه صد ساله مرده ام، به گور خود خواهم ایستاد


که بردَرَم قلب اهرمن ، ز نعره ی آنچنان خویش



کسی که « عظم رمیم» را دوباره انشا کند به لطف


چو کوه می بخشدم شکوه، به عرصه ی امتحان خویش


اگر چه پیرم ولی هنوز، مجال تعلیم اگر بُوَد،


جوانی آغاز می کنم  کنار نوباوگان خویش


 
حدیث حب الوطن ز شوق، بدان روش ساز می کنم


که جان شود هر کلام دل، چو برگشایم دهان خویش


هنوز در سینه آتشی ، بجاست کز تاب شعله اش


گمان ندارم به کاهشی ، ز گرمی دمان خویش


دوباره می بخشی ام توان، اگر چه شعرم به خون نشست


دوباره می سازمت به جان، اگر چه بیش از توان خویش 



سیمین بهبهانی

به تو چه ؟!



زاهـدا من که خراباتی و مستم   بـه تـو چـه ؟

 

سـاغر و باده بود بر سر دستم   بـه تـو چـه ؟

 

تو اگر گوشه ی محراب نشستی صنمی گفت چـرا ؟

 

 من اگر گوشه ی میخانه نشستم   بـه تـو چـه ؟

 

تو که مشغول مناجات و دعـــائی چـه بـه مـن

 

 من که شب تا به سحر یکسره مستم   بـه تـو چـه ؟

 

آتــش  دوزخ  اگـر قـصـد  تــو  و  مــا  بـکنـد

 

 تو که خشکی چـه بـه مـن، مـن کـه تـرهستم  بـه تـو چـه ؟




پرواز هـمای