آب




آب را گل نکنیم :

در فرودست انگار، کفتری میخورد آب .

یا که در بیشه دور، سیره ای پر میشوید .

یا در آبادی ، کوزه ای پر میگردد .


آب را گل نکنیم :

شاید این آب روان ، میرود پای سپیداری ، تا فرو شوید

اندوه دلی

دست درویشی شاید ، نان خشکیده فرود برده در آب .


زن زیبایی آمد لب رود ،

آب را گل نکنیم :

روی زیبا دو برابر شده است .


چه گوارا این آب!

چه زلال این رود!

مردم بالادست ، چه صفایی دارند !

چشمه ھاشان جوشان ، گاوھاشان شیرافشان باد .


من ندیدم دھشان ،

بی گمان پای چپرھاشان جا پای خداست .

ماھتاب آنجا ، میکند روشن پھنای کلام .

بی گمان در ده بالادست ، چینه ھا کوتاه است .

مردمش میدانند ، که شقایق چه گلی است .

بی گمان آنجا آبی ، آبی است .

غنچه ای میشکفد ، اھل ده با خبرند .

چه دھی باید باشد !

کوچه باغش پر موسیقی باد .

مردمان سر رود ، آب را می فھمند .

گل نکردندش ، ما نیز

آب را گل نکنیم .



سهراب سپهری


سکوت گزنده



گفتم  بهـار

خنده زد و گفت

ای دریغ ، دیگر بهار رفته نمی آید


گفتم : پرنده ؟

گفت اینجا پرنده نیست

اینجا گلی که باز کند لب به خنده نیست


گفتم درون چشم تو دیگر؟

گفت دیگر نشان ز باده مستی دهنده نیست

اینجا به جز سکوت ، سکوتی گزنده نیست .



حمید مصدق

کـوچـه




بی تو مهتاب شبی باز از آن كوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم

شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق ديوانه كه بودم 


در نهانخانۀ جانم گل ياد تو درخشيد

باغ صد خاطره خنديد

عطر صد خاطره پيچيد


يادم آمد كه شبی با هم از آن كوچه گذشتيم

پرگشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم

ساعتی بر لب آن جوی نشستيم

تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت

من همه محو تماشای نگاهت


آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشۀ ماه فرو ريخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ


يادم آيد  تو به من گفتي :

از اين عشق حذر كن

لحظه ای چند بر اين آب نظر كن

آب ، آئينۀ عشق گذران است

تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا ،‌ كه دلت با دگران است

تا فراموش كنی، چندی از اين شهر سفر كن


با تو گفتم :‌

حذر از عشق؟

ندانم

سفر از پيش تو؟‌

هرگز نتوانم .


روز اول كه دل من به تمنای تو پر زد

چون كبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی من نه رميدم، نه گسستم

باز گفتم كه :  تو صيادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پيش تو هرگز نتوانم ، نتوانم


اشكی ازشاخه فرو ريخت

مرغ شب نالۀ تلخی زد و بگريخت!

اشك در چشم تو لرزيد

ماه بر عشق تو خنديد،

يادم آيد كه از تو جوابی نشنيدم

پای در دامن اندوه كشيدم

نگسستم ، نرميدم


رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده  خبر هم

نه كنی ديگر از آن كوچه گذر هم

بی تو اما به چه حالی من از آن كوچه گذشتم





فریدون مشیری

بزن بر طبل بی عاری



بزن بر طبل بی عاری  بزن بر طبل بی عاری

که یاران خفته در خوابند و گم گشته ست بیداری


نه در میخانه ها مستی  نه بر جا مانده هشیاری

بزن بر طبل بی عاری  بزن بر طبل بی عاری


هزاران دشنه جای تیشه در دستان فرهاد است

برو شیرین برو شیرین  که در اینجا ندارد عشق بازاری



پرواز همای

پـیـش بـیـا



پــیـش بـیـا  پــیـش بـیـا  پـیـشـتـر

تـا کـه بـگـویـم غـــم دل بـیـشتـر


دوسـت ترت دارم از هرچه دوسـت

ای تـو به مـن از خود مـن خـویشـتـر


دوسـت تر از آنچه بگویـم چـقـدر

بـیـشـتـر از بـیـشـتـر از بـیـشـتـر


داغ  تـو را از هـمه دارا تـرم

درد تـو را از هـمه درویـشـتـر


هـیـچ نـریـزد بـجـز از نــام تـو

بـر رگ مـن گـر بـزنی نـیـشـتـر


فوت و فن عشق به شعـرم ببخش

تــا  نـشـود  قــافـیـه  انـدیـشـتـر



قیصر امین پور

شمع و پروانه




شـبی یــاد دارم کـه چـشمم نـخـفـت

شـنیدم کـه پـروانـه بـا شـمـع گـفـت


کـه من عـاشقم گر بسوزم رواسـت

تو را گریه و سوز باری چراسـت؟


بگفت ای هـوادار مـسکین مـن

بـرفت انگبین یـار شـیرین مـن


چو شیرینی از من بدر می‌ رود

چو فرهادم آتش به سر می‌ رود


همی گفت و هر لحظه سیلاب درد

فـرو می‌ دویدش بـه رخـسار زرد


کـه ای مدعی عشق کار تو نیست

که نه صبر داری نه یارای ایست


تو بگریزی از پیش یک شعله خام

مـن  اسـتـاده‌ام  تـا  بـسـوزم  تـمام


تـو را آتش عشق اگـر پر بـسوخت

مـرا بین که از پای تا سر بـسوخت

همه شب در این گفت و گو بود شمع

بـه دیــدار او وقـت اصحـاب ، جـمع


نـرفتـه ز شـب همچنـان بـهره‌ای

که نـاگه بکشتـش پـری چـهره‌ای


همی گفت و می‌ رفت دودش به سـر

هـمیـن بـود پـایـان عـشـق، ای پـسـر


ره این است اگر خواهی آمـوختـن

بـه کـشتـن فـرج یـابی از سـوختـن


مکن گریه برگور مـقتـول دوسـت

قــل الحمدلله کـه مـقبـول اوسـت


اگـر عــاشـقی سـر مشـوی از مـرض

چو سـعدی فرو شوی دست از غـرض


فــدائـی نـدارد ز مقصـود چـنگ

وگر بر سرش تیر بارند و سـنگ


بـه دریــا مـرو گـفتمـت زیـنهــار

وگر می‌ روی تن به طوفـان سپـار



سـعدی

می باید و نیست



سر خـوف و خـطر می بـایـد و نـیسـت

دلی پر شـور و شـر می بـایـد و نـیسـت


بــرای  درک  چــشـمــان  زلالـــت

مـرا عـمری دگـر مـی بـایـد و نـیـسـت



محمد عزیزی

عــزیــزُم کـاسـه چـشـمُـم سـرایـت



عــزیــزا کـاسـۀ چـشـمُـم ســرایــت

مـیـان هـر دو چـشمـُم جـای پــایــت


از آن تـرسـُم کـه غـافـل پـا نـهی تـو

نـشـیـنـد خــار مـژگـانـُم بــه پــایــت



باباطاهر


نغمه درد

 


 

 

 در منی و این همه زمن جدا

با منی و دیده ات به سوی غیر

بهر من نمانده راه گفتگو

تو نشسته گرم گفتگوی غیر

 

غرق غم دلم به سینه می تپد

با تو بی قرار و بی تو بی قرار

وای از آن دمی که بی خبر زمن

برکشی تو رخت خویش از این دیار

 

سایۀ توام به هر کجا روی

سر نهاده ام به زیر پای تو

چون تو در جهان نجسته ام هنوز

تا که بر گزینمش به جای تو

 

شادی و غم منی به حیرتم

خواهم از تو  در تو آورم پناه

موج وحشیم که بی خبر ز خویش

گشته ام اسیر جذبه های ماه

 

گفتی از تو بگسلم  دریغ و درد

رشته وفا مگر گسستنی است؟

بگسلم ز خویش و از تو نگسلم

عهد عاشقان مگر شکستنی است؟

 

دیدمت شبی بخواب و سرخوشم

وه  مگر بخواب ها ببینمت

غنچه نیستی که مست اشتیاق

خیزم و ز شاخه ها بچینمت

 

شعله می کشد به ظلمت شبم

آتش کبود دیدگان تو

ره مبند بلکه ره برم به شوق

در سراچۀ غم نهان تو

 

 

فـروغ فـرخـزاد

 

ای دیـر بدست آمـده



ای دیـر بـه دسـت آمـده بـس زود بـرفـتی

آتـش زدی اندر مـن و چـون دود بـرفـتی


چــون آرزوی تـنگ‌دلان دیـــر رسـیـدی

چــون دوسـتی سـنـگـدلان زود بـرفـتی


زان پـیـش کـه در بـاغ وصـال تو دل مـن

از داغ فــــراق تــو بــرآســود بـرفــتـی


نـاگـشـتـه مـن از بـنـد تـو آزاد بـجستی

ناکـرده مـرا وصـل تـو خشنـود بـرفـتی


آهـنگ بـه جان مـن دلـسوخـته کـردی

چون در دل من عـشق بیفزود بـرفـتی



انـوری

من بنده آن دمم



مـن بـی مــی نــاب زیـسـتـن نـتـوانـم

بـی بــاده کــشـیــد بــار تــن نـتـوانـم


مـن بـنـده آن دمـم کـه سـاقی گــویــد

یـک جـام دگـر بـگیـر و مـن نـتـوانـم


خیام

مادر



گــویـنـد  مــرا  چــو  زاد  مـــادر

پـسـتـان بـه دهـان گرفتن آمـوخـت


شــب هـا  بـر ِ گــاهـوارۀ  مــن

بـیـدار نـشـسـت و خـفـتـن آمـوخـت


دسـتـم بـگرفـت و پـا بـه پـا بـرد

تــا شــیـوۀ راه رفــتـن آمـوخـت


یـک حرف و دو حرف بـر زبـانـم

الـفــاظ  نـهــاد و گـفـتـن آمـوخـت


لـبـخنـد  نـهــاد  بـر لــب  مــن

برغـنچۀ گـل شـکـفـتـن آمـوخـت


پـس هستی من ز هـستی اوسـت

تـا هستم وهست دارمـش دوسـت



ایرج میرزا


به مناسبت روز مــادر


محتسب و مست



مـحـتـسـب مـسـتـی بــه ره دیــد و گـریـبـانـش گرفـت

مـسـت گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیسـت


گفت: مـستی زان سبب افـتــان و خـیزان مـیروی

گفت: جـرم راه رفـتن نیست، ره هـمـوار نـیـسـت


گفت: مـیـباید تــو را تــا خـانـه‌ی قــاضــی بـــرم

گفت: رو صبح آی قاضی نیمه‌ شب بیدار نـیسـت


گفت: نزدیک است والـی را سـرای آنـجا شویـم

گفت: والـی از کـجـا در خـانـۀ خـَـمــار نـیـسـت


گفت: تـا داروغـه را گوئیـم در مـسجـد بـخـواب

گفت: مـسـجـد خـوابـگـه مـردم بـدکــار نـیـسـت


گفت: دیـنـاری بـده پنهــان و خود را وارهـان

گفت: کار شـرع کار درهـم و دیـنــار نـیسـت


گفت: از بـهـر غـرامـت جـامه‌ات بـیـرون کـنـم

گفت: پوسیدست جز نقشی ز پود و تـار نیسـت


گفت: آگـه نـیستی کـز سـر در افـتـادت کـلاه

گفت: در سر عقل باید بی کلاهی عـار نیسـت


گفت: می بسیـار خوردی زان چنین بخود شــدی

گفت: ای بـیـهوده‌ گـو حرف کم و بسیـار نـیـسـت


گفت: بـایـد حــد زنـنـد هـشیــار مـردم  مـسـت را

گفت: هوشیـاری بـیار اینجا کـسی هـشـیــار نیسـت



پروین اعتصامی

طاهره



گـر به تـو افتـدم نـظر چهره به چهره رو به رو

شـرح دهـم غـم دلـم نـکـته بـه نـکـته مو بـه مو


مـیـرود از فــراق تـو خــون دل از دو دیـده ام

دجله به دجله یم به یم چشمه به چشمه جو به جو


از پـی دیــدن رُخـت هـمچـو صــبـا فـتــاده ام

خانه به خانه در به در کوچه به کوچه کو به کو


دور دهــان تـنگ تـو عـارض عنبرین خـُطـَت

غـنچه به غـنچه گل به گل لاله به لاله بـو به بـو


ابـرو و چشم و خــال تو صـيـد نـموده مـرغ  دل

طبع به طبع  دل به دل  مهر به مهر و خـو به خـو


مـهر تـو را دل حـزیـن بـافته بر قـمـاش جــان

پـرده به پـرده نـخ به نـخ تـار به تـار پـو به پـو


در دل خویش طاهـره گشت و نیـافت جز تو را

صفحه به صفحه لا به لا پرده به پرده تـو به تـو




طاهره قرة العین


توضیحاتی خواندنی درباره این ترانه در ادامه مطلب :

ادامه نوشته

که درآ درآ عراقی



ز دو دیـده خون فشـانـم زغـمت شـب جــدایـی

چـه کـنم کـه هـسـت ایـنهـا گـل بـاغ آشـنــایـی


هـمه شـب نهـاده‌ام سر چو سگـان بر آسـتـانـت

کـه رقــیــب  در نـیــایـد بــه بـهـانـۀ گــدایــی


هـمه شـب بر آسـتانت شده کار مـن گــدایــی

بـخـدا کـه ایـن گــدایـی نـدهـم بـه پــادشـاهـی


مـژه‌هـا و چـشـم یـارم بـه نـظـر چـنـان نـمـایـد

کـه مـیــان ســنبلسـتـان چـرد آهــوی خـتـــایـی


درِ گلسـتـان چشمـم ز چـه رو هـمیـشه باز است

بـه امـیـد آنــکـه شــاید تـو بـه چـشـم مـن درآیـی


سر بـرگ گـل ندارم بـه چه رو روم به گـلشــن

کـه شــنـیـده‌ام ز گـلهـا هـمه بـوی بـی‌ وفـــایـی


به کدام مذهـب است ایـن به کدام ملت است ایـن

کـه کـُشنـد عـاشقی را کـه تـو عـاشقـم چـرایـی


بـه طـواف کـعـبه رفـتـم بـه حـرم رهـم نـدادنـد

که برون در چـه کردی که درون خـانـه آیــی


بـه قـمـارخـانـه رفـتـم هـمه پــاکـبــاز دیــدم

چـو به صـومعه رسیدم هـمه زاهــد ریــایـی


در دیــر مـی‌ زدم مـن  کـه نــدا ز در درآمــد

که  درآ درآ عـراقی که تو خاص ازآن مـایـی



عـراقی

خط سوم



من نه پـیرم نه جــوانـم   ،  من نه پـیـدا نه نهـانـم

من نه گـوشـم نه زبـانـم  ،  من نه ایـنـم و نه آنـم

من نه از عـالـم هـسـتی  ،  نه ز اوج و نه ز پستی

نه به هوشم نه به مستی  ،  چـشم هوشیـار جهـانـم


مـن نه از مردم خـاکـم  ،  نه پـلیـدم و نه پـاکـم

نـبـض مـیلاد و هـلاکـم   ،  در درهـــای زمــانــم

من نه غیرم و نه خویشم  ،  نه به خوابم نه پریشم

از کی ام من ز چه کیشم ؟  مانده ام تـا کـه بدانم


بـال سویش چو کـشـیـدم سـنگ زد من نـپریـدم

درد بــامـش بخریـدم ، داغ پــرواز بـه جـانـم

تـا صـدایـش بـشـنـیـدم قـفل او گـشـت کـلیـدم

غیر از اون هیچ ندیدم ، هم خود و هم همگـانـم



فرامرز اصلانی

بی‌تو به سر نمی‌شود



بی همگـان به سرشود بی تـو به سـر نـمی شــود

داغ تــو دارد ایــن دلـــم جــای دگــر نـمی‌ شــود


دیـدۀ عـقـل مــسـت تـو چـرخۀ چــرخ پــسـت تـو

گـوش ِطرب به دسـت تو بی‌ تو به سر نمی‌ شـود


جـان ز تو جـوش می‌ کنـد دل زتو نـوش می‌ کنـد

عــقـل خـروش می‌ کنـد بی‌ تـو به سـر نمی‌ شـود


خــَمـرِ مـن و خـُـمــار مـن بـاغ مـن و بـهـار مـن

خـواب من و قـرار من بی‌ تـو به سـر نمی‌ شـود


جـاه و جلال من تـویی مکنت و مـال من تـویی

آب زلال مـن تـویی بـی‌ تـو بـه سـر نمی‌ شـود


گــاه سـوی وفــا روی گــاه سـوی جــفا روی

آن مـنی کجـا روی بـی‌ تـو به سـر نـمی‌ شـود


دل بــنهنـد  بــرکـنی  تــوبـه کـنـنـد  بــشکـنی

این همه خود تو می‌ کنی بی‌ تو به سرنمی‌ شـود


بی تو اگر به سر شـدی زیر جهان زبر شـدی

بــاغ اِرم سَـقر شـدی بی‌ تو به سـر نمی‌ شـود


گر تو سری قـدم شوم ور تو کـفی عـَلم شـوم

ور بـروی عـدم شوم بی‌ تو به سـر نمی‌ شـود


خـواب مـرا بـبستـه‌ای نـقـش مرا بـشستـه‌ای

وز هـمه‌ام گسسته‌ای بی‌ تو به سـر نمی‌ شـود


گر تو نـباشی یـارِ من گـشت خـراب کـارِ من

مونس و غمگسار من بی‌ تو به سـر نمی‌ شـود


بی تو نه زنـدگی خوشم بی‌ تو نه مردگی خوشم

سر زغم تو چـُون کشم بی‌ تو به سـر نمی‌ شـود


هـر چه بگویم ای صنم نـیست جـدا ز نـیک و بـد

هـم تو بگو به لطف خود بی‌ تـو به سـر نمی‌ شـود



مولانا

گزیده آهـوی وحشی



الا ای آهوی وحشی  کجائی

مـرا با تـُست چندین آشـنائی

دو تنها و دو سرگردان دو بیکس

دد و دامت کمین از پیش و از پس


بـیا تا حـال یکدیگر بدانیم

مـراد هـم بجوییم اَر توانیم


که می‌بینم که این دشت مشوش

چراگاهی ندارد خرم و خـَوش


که خواهد شد بگویید ای رفیقان

رفیق بیکسان یار غریبان


مگر خضر مبارک پی درآید

ز یـُمن همتش کاری گشاید


چوآن سرو روان شد کاروانی

ز شاخ سرو می‌کن سایه بانی


لب سر چشمه‌ای و طرفِ جوئی

نم اشکی و با خود گفت و گوئی


به یاد رفتگان و دوستداران

موافق گرد با ابر بهاران


چو نالان آیدت آب روان پیش

مدد بخشش ز آب دیدۀ خویش


نکرد آن همدم دیرین مدارا

مسلمانان مسلمانان خدا را


مگر خضر مبارک ‌پی تواند

که این تنها به آن تنها رساند



حافظ


قـدغـن



آبــی دریـا  قــدغــن ،  شـوق تـمـاشـا قــدغــن

عـشـق دو مـاهی  قـدغـن ، بـا هـم و تـنـها  قـدغـن


بـرای عــشـق تـازه ، اجـازه بـی اجـازه


پـچ پـچ و نـجـوا  قـدغـن ،  رقـص سـایـه هـا  قـدغـن

کـشـف بـوسـۀ  بـی هـوا  بـه وقـت رویـا  قـدغـن


بـرای خـواب تـازه ،  اجـازه بـی اجـازه


در ایـن غـربـت خـانـگی بـگـو هـرچـی بـایـد بـگـی

غـزل بـگـو بـه سـادگـی  بـگـو زنـده بـاد زنــدگـی


بـرای شـعـر تـازه ،  اجـازه بـی اجـازه


از تـو نـوشـتـن  قـدغـن ، گـلایـه کـردن  قـدغـن

عـطر خـوش زن  قـدغـن ، تـو قـدغن  مـن قـدغن


بــرای روز تــازه ، اجــازه بــی اجــازه



شهیار قنبری


 
ادامه نوشته

چرخ نیلوفری


 

شـبـانــگـه بــه سـر فــکــر تــاراج داشــت

سـحـرگـه نـه تـن سر ؛ نـه سر تـاج داشـت

 

بــه یــک گــردش چـــرخ نــیــلــوفــری

نـه تـاجـی بـه جــا مــانـد و نـه نـــادری

 

 

میرزا مهدی خان استرآبادی

توضیخاتی در مورد این شعر در ادامه مطلب :

 

ادامه نوشته

پروردگار مست


 

  پروردگار مست که مست از شراب شد

کار از همان دقیقه اول خراب شد

آدم بیافرید که آدم بماند در این جهان

آدم نشد که مایه رنج و عذاب شد

صد نقشه ها کشید که با عشق سر کند

اما تمام نقشه های قشنگش خراب شد

 

 

بر وی خرد بداد که داند جهان را که آفرید

اول بلای خودش گشت خرد ، سوال کرد خدا را که آفرید ؟

تا این سوال و هزاران سوال بی جواب شد

 

 

پروردگار مست ، پروردگار مست ، پروردگار مست

که مست از شراب شد

کار از همان دقیقه اول خراب شد

 

. . .

 

هـمای