گریه کنم یا نکنم


 

گریه کنم یا نکنم ، حرف بزنم یا نزنم ؟

من از هوای عشق تو ، دل بکنم یا نکنم ؟


با این سـوال بی‌ جواب ، پنـاه به آینه می برم

خیره به تصویر خودم می پرسم از کی بگذرم ؟


یه سوی این قصه تویی‌ ، یه سوی این قصه منم

بسته به هم وجود مـا ، تو بشکنی من می شکنم


نه از تو می ‌شه دل برید ، نه با تو می ‌شه دل سپرد

نه عاشق تو میشه موند ، نه فارغ از تو میشه مرد


هجوم بن بست رو ببین ، هم پشت سر هم رو به رو

راه سفر با تو کجاست؟ من از تو می پرسم بگو


بن بست این عشق رو ببین هم پشت سر هم رو به رو

راه سفر با تو کجاست؟ من از تو می پرسم بگو


تو بال بسته ی منی‌ ، مـن ترس پرواز توام

برای آزادی عشق از این قفس من چه کنم ؟

 

 

زویا زاکاریان

 

ادامه نوشته

باغ بارون زده



مـن از صــدای گـریـه ی تـو

بـه غـربـت بـارون رسـیـدم

تـو چشـات بـاغ بـارون زده دیـدم

چـشم تـو هـمرنگ یـه بـاغـه

تـو غـربـت غـروب پـایـیـز

  مـثـل مـن ، از یـه درد کـهنـه لـبریـز


بـا تـو بـوی کــاهگل و خــاک

 عـطر کوچه بـاغ نمنــاک زنـده میشه

بـا تــو بـوی خــاک و بــارون

عـطر تـرمـه و گلابدون زنـده میشه


تـو مثـل شـهر کوچک مـن

هـنوز بـرام خــاطره سـازی

هـنوزم قـبله ی معصـوم نمـازی

تـو مثـل یــاد بــازی مـن

تـو کـوچـه هـای پــیـر و خـاکی

هـنوزم بـرای من عـزیز و پـاکی



اردلان سرفراز

فراموشم نکن



هنوز عاشقترینم ای تو تنها باور من

بغیر از با تو بودن نیست هوایی در سر من

هنوز عطر تو مونده در فضای خانه من

هنوزم بیقراره این دل دیوونه من


من تشنۀ محبت ، درد آشنای هجرت

دلم به این جدایی هرگز نکرده عادت

ناکامی از تـولد همزاد بخت من بود

ندارم از تو شکوه این سرنوشت من بود


فراموشم نکن فراموشم نکن

تویی تنها دلیل بودن من

به یاد من باش فراموشم نکن


بی تو حدیث عشقو دیگر باور ندارم

جز با تو بودن آرزویی در سر ندارم

میپیچه عطر خاطره در خلوت شبهای من

تکرار اسم ِ قشنگت شده عادت لبهای من


فراموشم نکن فراموشم نکن

تویی تنها دلیل بودن من

بـه یـاد مـن بـاش

فراموشم نکن

...




بابک رادمنش

خاکستری


 

روح بزرگوار من دلگیرم از حجـاب تو

شکل کـدوم حقیقته چــهرۀ بی نقــاب تو

 

وقتی تـن حقیرمو به مـسلخ تـو می بـرم

مغلوب قلب من نشو سـتیزه کن با پیکرم

 

اسـم مـنو از من بگیر تـشـنـه ی معنی مـنم

سنگینه بار تن برام ببین چه خسته میشکـنم

 

 

به انتظار فصـل تو تمـام فصـل ها گذشـت

چه یــأس بی نـهــایـتی نـدیـم مـن بـود

 

فصل بد خاکستری تسلیم و بی صدا گذشـت

چه قـلب بی سـخـاوتی حریم من بـود

 

دژخیم بی رحـم تـنم به فکر تــاراج منه

روح بزرگوار من لحظه ی معراج منه

 

فکر نجـات من نبـاش مـرگ منو تـرانـه کـن

هر شـعرمو به پیکرم رشـته ی تـازیـانـه کـن

 

 

ایرج جنتی عطایی

 

تـکیه بر بـاد




بـه خـــیالـم  کـه تـو دنـــیـا  واسـه تـــو عــزیـزترینـم
آســمـون هـا  زیـر پـامـه  اگـه بـا تـــو  رو  زمــیـنـم

بـه خــیالـم  کـه تـو بـا مـن  یـه هـمیـشـه آشــنایـی
بـه خـــیالـم کـه تـو بـا مـن دیگه از هـمه جــدایـی

مــن هـنوزم نـگـرانـم کـه تـــو حـرفـامـو نــدونـی
ایـن دیگه یـه التـماسـه مـن می خــوام بـیای بــمونی

مـن و تـو چـه بی کـسیـم وقـتی تـکـیـه مون بـه بـــاده
بـــد و خــوب ِ زنـــدگـی مــنـو دســت ِ گــریـه داده

اِی عــزیـز ِ هـم قـبیـله بـا تـو از یـه ســرزمـیـنـم
تـا بـه فـــردای دوبـاره بـا تـــو هـم قــسـم تـریـنـم

بــد و خـوبـمون یکی ، دسـت تــو تودسـت مـن بـود
خــواهـشِ هـر نــفسـم بـا تــو هـم صـــدا شـدن بـود

بـا تـو هـم قـصـه ی دردم هـم صــدا تـر از هـمـیشـه

دوتـا هـم خــون قـدیـمی از یـه خـاکـیـم و یـه ریـشـه



لیلا کسری (هدیه)


هفت شهر عشق



بـی خـبر رفـت و دگـر از او نـیامـد

نـامـه ای نـه ، کـلامی نـه ، پـیامی نـه


هـفت شـهر عــشـق را گـشتـه ام بـدنـبالـش


نـدیـدمـش بـه کـوچه ای ، بـه بـاغـی نـه


تـا کـه غـربـت یـار مـن در بـرگـرفـت


دل بـهانـه های خـود از سـر گـرفـت


گـرمی  خـورشـیـد هم آخـر گـرفـت


کـلبـه ام  خـامـوش شـد


آتـشـم  افـسرد


غـنچه های بـوسـه ام بـر عکس او پـژمرد


بـاد یـاد عـاشقان را بـرد


بـاد یـاد عـاشقان را بـرد




سـالها رفـتنـد و مـن دیگر نـدیـدم


سـروری نـه ، قـراری نـه ، بهاری نـه


هـفـت شـهر عـشـق را گـشتـه ام بـدنـبالـش


از آن هـمه گـذشتـه یـادگاری نـه



فرامرز اصلانی

تومور 2





زندگی یک چمدان است که می آوریش

بار و بندیل سبک می کنی و می بریش

خودکشی، مرگ قشنگی که به آن دل بستم

دسته کم هر دو سه شب سـیر به فکرش هستم

گاه و بیگاه پُر از پنجره های خطرم

به سَرم می زند این مرتبه حتما بپرم

گاه و بیگاه شقیقه ست و تفنگی که منم

قرص مــاهـی که تو باشی و پلنگی که منم

چمدان دست تو و ترس به چشمان من ست

این غم انگیزترین حالت غمگین شدن ست

قبل رفتن دو سه خط فحش بده، داد بکش

هی تکانم بده، نـفرین کن و فریاد بکش

قبل رفتن بگذار از تهِ دل آه شوم

طوری از ریشه بکش ارّه که کوتاه شوم

مثل سیگار، خطرناک ترین دودم باش

شعله آغوش کنم حـضرت نـمرودم باش

مثل سیگار بگیرانم و خاکستر کن

هر چه با من همه کردند از آن بدتر کن

مثل سیگار تمامم کن و ترکم کن باز

مثل سیگار تمامم کن و دورم انداز

من خرابم بنشین، زحمت آوار نکش

نفست باز گرفت، این همه سیگار نکش

آن به هر لحظه ی تب دار تو پیوند ، منم

آنقدر داغ به جانم ، که دماوند منم

توله گرگی ، که در اندیشه ی شریانِ منی

کاسه خونی ، جگری سوخته مهمان منی

چشم بادام ، دهان پسته ، زبان شیر و شکر

جام معجونِ مجسم شده این گرگ پدر

تا مرا می نگرد قافیه را می بازم

 بازی منتهی العافیه را می بازم

سیبِ سیب است تَن انگیزه ی هر آه منم

رطب عرشِ نخیل او ، قدِ کوتاه منم

ماده آهوی چمن ، هوبره ی سینه بلور

قاب قوسین دهن ، شاپریه قلعه ی دور

مظهر جانِ پلنگم که به مــاهی بندم

و به جز ماه دل از عالم و آدم کندم

ماهِ بیرون زده از کنگره ی پیرهنم

نکند خیز برم پنجه به خالی بزنم

خنده های نمکینت ، تب دریاچه ی قم

بغض هایت رقمی سردتر از قرنِ اَتم

مویِ برهم زده ات ، جنگل انبوه از دود

و دو آتشکده در پیرهنت پنهان بود

قصه های کهن از چشم تو آغاز شدند

شاعران با لب تو قافیه پرداز شدند

هر پسربچه که راهش به خیابان تو خورد

یک شبه مرد شد و یکه به میدان زد و مُرد

من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم

و از آن روز که در بندِ توام آزادم

چشممان خورد به هم ، صاعقه زد پلکم سوخت

نیزه ای جمجمه ام را به گلوبند تو دوخت

سَرم انگار به جوش آمد و مغزم پوسید

سرطانی شدم و مرگ لبم را بوسید

دوزخِ نی شدم و شعله دواندم به تنت

شعله پوشیدم و مشغولِ پدر سوختنت

به خودم آمدم انگار تویی در من بود

این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود

پیش چشم همه از خویش یَلی ساخته ام

پیش چشمان تو اما سپر انداخته ام

ناگهان دشنه به پشت آمد و تا بیخ نشست

ماه من روی گرفت و سر مریخ نشست

آس ِ در مشتِ مرا لاشخوران قاپ زدند

کرکسان قاعده را از همه بهتر بلدند

چایِ داغی که دلم بود به دستت دادم

آنقدر سرد شدم ، از دهنت افتادم

و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد

و زمان چنبره زد کار به دستم بدهد

تو نباشی من از آینده ی خود پیرترم

از خر ِ زخمیِ ابلیس زمین گیر ترم

تو نباشی من از اعماق غرورم دورم

زیر بی رحم ترین زاویه ی ساطورم

تو نباشی من و این پنجره ها هم زردیم

شاید آخر سر ِ پاییز توافق کردیم

هر کسی شعله شد و داغ به جانم زد و رفت

من تو را دو...  دهنه روی دهانم زد و رفت

همه شهر مهیاست مبادا که تو را

آتش معرکه بالاست مبادا که تو را

این جماعت همه گرگند مبادا که تو را

پی یک شام بزرگند مبادا که تو را

دانه و دام زیاد است مبادا که تو را

مرد بد نام زیاد است مبادا که تو را

پشت دیوار نشسته اند مبادا که تو را

نا نجیبان همه هستند مبادا که تو را

تا مبادا که تورا ، باز مبادا که تو را

پرده بر پنجره انداز مبادا که تو را

دل به دریا زده ای پهنه سراب است نه

برف و کولاک زده راه خراب است نرو

بی تو من با بدن لخت خیابان چه کنم؟

با غم انگیزترین حالت تهران چه کنم؟

بی تو پتیاره ی پاییز مرا می شکند

این شب وسوسه انگیز مرا می شکند

بی تو بی کار و کسم ، وسعت پشتم خالیست

گل تو باشی ، من مفلوک دو مشتم خالیست

بی تو تقویم پر از جمعه بی حوصله هاست

و جهان مادر ِ آبستنِ ِ خط فاصله ها ست

پسری خیر ندیده ام که دگر شک دارم

بعد از این هم به دعاهای پدر شک دارم

می پـرم ، دلهره کـافیست خـدایـا تـو بـبخـش

خـودکـشی دست خودم نـیست، خـدایـا تـو بــبخـش



علیرضا آذر

دانلود دکلمه شعر  " تومور دو"  با صدای  علیرضا آذر  در ادامه مطلب

ادامه نوشته

گل اندام

 


 

 

دیگر از سقف زمانه آفـتابی بـر نمی تـابـد مرا

کلبه ی جـانم دگـر با ، روشنایی نـیسـت

در کنار پـنجره دیگر گـل انـدامـم نمی مـانـد

شهر خالی مانده بی او ، آشـنایی نـیسـت

 

کوچه باغان گذشته خالی از فریاد شبگرد و غزل گشته

باغ سرسبز جوانی ها ، خـزانـی شـد

سالها بی بودنت بودم تن به هر بیهوده فرسودم

جمع ایـن مطلب زدم مـن ، زنـدگـانـی شـد

 

 

فرامرز اصلانی

 

سایه



تو يه سايه بودی هم قد خواب نيمروز من

تو يه سايه بودی تو ظهر داغ تن سوز من


تو هرم داغ بی رحم آفتاب

تو سايه بودی يه سايه ی ناب


من مسافر تن تشنه ی خواب

حريص فتح يه جرعه ی آب


پای پر تاول من تو بهت راه

تن گرما زده مو نمی کشيد


بی رمق بودم و گيج و تب زده

جلو پامو ديگه چشمام نمی ديد


تا تو جلوه کردی ای سايه ی خوب

مهربون با يه بغل سبزه و آب


باورم نمی شد اين معجزه بود

به گمانم تو سرابی ، يه سراب



تو يه سايه بودی هم قد خواب نيمروز من

تو يه سايه بودی تو ظهر داغ تن سوز من


من گنگ و خسته ، لب تشنه و داغ

تو سايه ی سبز ميراث يک باغ


تو مرهم  اين زخم عميقی

لبريز ايثار پاک و شفيقی


رخت خستگيمو از تنم بگير

با تنت برهنگيمو بپوشون


منو تا مهمونی عشق ببر

کتاب در به دريمو بسوزون


بذار اين سايه هميشگی باشه

سايه ای که جای خوب موندنه


سايه باش و سايبون تا بدونم

سايه ای رو سر بودنه منه



ایرج جنتی عطائی

ستاره




تو اینجایی بگو گمشه ستاره

بگو شب تا دلش میخواد بباره

دوباره رخت عریانی به تن کن

بگو آینه مکررشه دوباره


کنار تو پر آوازه قلبم

غزلبارونه جانم از حضورت

به من تا میرسی گل میده لحظه

گلستون میشه ساعت از عبورت


توی شب کوچه های ترس و پرسه

منو پیدا کن از اندوه آواز

کنار مرگ خاموش کبوتر

منو پیدا کن از رویای پرواز


تو اینجایی که نورانیشه اسمم

به من برگرده خورشید شبانه

که من دیوانه شم از خواستن تو

جهان رنگین کمونشه از ترانه


به من چیزی بده از موج و شبنم

به من چیزی بگو از ماه و ماهی

صدام کن تا که در وا شه به رویا

که رد شم از شبستان تباهی


ایرج جنتی عطائی

کندو



تنها تر از انسان ، در لحظه ی مرگ


ساده تر از شبنم رو سفره برگ


مطرود هم قبیله ، محکوم خویشم


غریبه ای طعمه ی این کندوی نیشم



نفرینی آسمون ، مغضوب خاکم


بیگانه با نور و هوا ، هوای پاکم


تن خسته از تقویم ، از شب شمردن


با مرگ ساعتها ، بی وقفه مردن



هم غربت بغض شب ، مرگ چراغم


تو قرق زمستونی ، اندوه باغم


ای دست تو حادثه تو بهت تکرار


وابسته ی این مردابم ، بیا سراغم



تولدم زادن کدوم افوله


که بودنم حریص مرگ فصوله


خسته از بار این بودنم ، نفس حبابم


بی تفاوت مثل برکه ، بی التهابم



تشنه ی تشنه ی تشنه ام ، خود کویرم


با من مرگ سنگ و انسان ، تاریخ پیرم


من ساقه ی نورم ، میراث مهتاب


تسلیم تاریکی ، تو جنگل خواب



ای آیه ی عطوفت ، ای مرگ غمگین


برهنه کن منو از این لباس نفرین


ای اسم تو جواب همه سوالا


از پشت این کندوی شب منو صدا کن ... صــدا




ایرج جنتی عطائی


مدارا کن






بـیا بـنشین و بـا مردم مــدارا کــن
گـره از کـار ایـن افـتادگـان وا کـن
بـترس از شـعله های زیـر خـاکـسـتـر
بـیا انـدیـشـۀ انـدوه فــردا کــن
هزاران تـاج سـلطانی ، دو صد تخت سـلیمانی
فــلک بـسـتـانـد از دسـتـت بـه آســانـی

کـه این تخت بلند جم نه بـر شـاهان سـامـانـی
 وفــا کـرد و نـه بـر پـرویـز سـاسـانـی

کــه ایــن رســـم فــلک بـاشـد
نـه شـاهنشـاه بـشناسد نـه روحــانــی

مـبـاد آن دم کـه چـنگـیـزی بـپا خـیـزد
 کـشـانـد آشـیـانـت را بـه ویــرانـی

هــمای از خـوانـدن این فـتـنه پـروا کــن
چـرا عـاقـل کند کـاری که بـاز آرد پـشـیمـانـی


پرواز هـمای

نــاب




تو ای نایاب ای نـاب .  مرا دریـاب دریـاب


مـنم بی نـام بی بـام  .  مرا دریاب تا خـواب


مرا دریاب مـسـتـانه .  مرا دریاب تا خـانـه


مراقب باش تا بـوسـه . مرا دریاب بر شـانـه



مرا دریاب من خـوبم . هنوزم آب می کوبم


هنوزم شعر می ریسم . هنوزم باد می روبم


مرا دریاب در سـرما . مرا دریاب تا فـردا


مرا دریاب تا رفتن . مرا دریاب تا ایـنجا


مرا دریاب تا بـاور . مرا دریاب تا آخـر


مرا دریاب تا پـارو . مرا دریاب تا بـندر




شهیار قنبری

عکسهایی از شهیار در ادامه مطلب


ادامه نوشته

دریاچه نور



خـاطـرت آیـد کـه آن شــب

از جـنـگـل هـا گـذشـتـیـم

بـر تــن ســـرد درخـتـان

یــادگــاری مـی نـوشـتـیـم


بـا مـن انــدوه جـدایـــی

نـمـیـدانـی چـه هـا کــرد

نــفـریـن بـه دسـت سـرنـوشـت

تـورا از مــن جــدا کــرد


بـی تـو بـر روی لـبـانـــم

بـوسه پـژمـرده گـشـتـه

بـی تـو از ایـن زنـدگـانی

قــلـبـم آزرده گـشـتـه


بـی تـو ای دنـیـای شــادی

دلــم دریــای درد اســت

چـون کـبـوتـرهـای غـمگـیـن

نـگاهـم مـات و ســرد اســت


ای دلـت دریــاچـۀ نــــور

گـر دلـم را شـکـسـتـــی

خــاطـراتـم را بـه یـــاد آر

هــر جـا بـی مـن نـشـسـتـــی



پرویز وکیلی

قـوزک پـا




دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره

لبای خشکیدم حرفی واسه گفتن نداره

چشای همیشه گریون آخه شستن نداره

تن سردم دیگه جایی برا خفتن نداره



دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره

لبای خشکیدم حرفی واسه گفتن نداره



میخوام از دست تو از پنجره فریاد بکشم

طعم بی تو بودنُ از لب سردت بچشم

نطفه ی باز دیدنت رو توی سینم بکشم

مث سایه پا به پام من تو رو همرام نکشم



دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره

لبای خشکیدم حرفی واسه گفتن نداره



بذا من تنها باشم میخوام که تنها بمیرم

برم و گوشه ی تنهایی و غربت بگیرم

من یه عمریست که اسیرم زیر زنجیره غمت

دست و پام غرق به خون شد دیگه بسه موندنت



دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره

لبای خشکیدم حرفی واسه گفتن نداره



مسعود امینی

ادامه نوشته

جنگل جاری




در این حریم شبانه ی سـتم گرفته


در این شب خـوف و خاکستر که غـم گرفته


رفیق روزان روشن ِ رهایی من


ستاره ها را صدا بزن


دلـم گرفته


قـامت یاران از تبرداران


اگر شکسته


جنگل جاری رو به بیداری


  به گـُل نشسته


  رو به بیداری جنگل جاری


  جوانه بسته


  ستاره سوسو نمی زند اگر چه بر من


  رفیق شب های بی کسی ، ای سر به دامن


  در این سکوت


سترون ِ سنگر به سنگر


  چراغ خورشید واره ی چشم تو روشن


...


ایرج جنتی عطایی

ادامه نوشته

ای دل اگر عاشقی




ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش

بر در دل روز و شب منتظر یار باش


دلبر تو جاودان بر در دل حاضر است

رو در دل برگشای حاضر و بیدار باش


دیـده‌ی جـان روی او تا بنبیند عـیان

در طلب روی او روی به دیوار باش


ناحیت دل گرفت لشگر غوغای نفس

پس تو اگر عاشقی عاشق هشیار باش


نیست کس آگه که یار کی بنماید جمال

لیک تو باری به نقد ساخته‌ی کار باش


در ره او هرچه هست تا دل و جان نفقه کن

تـو بـه یکی زنده‌ای از همه بـیزار باش


گر دل و جان تو را در بقا آرزوست

دم مزن و در فـنا هـمدم عـطار باش



عـطار

اولین بار




اولـیـن بــار ، اولـیـن یــار

اولــیــن دل دل ِ دیـــــدار

اولـیـن تـب ، اولـیـن شـب

سـرفه های خشک ســیگار



زنـگ آخـر، زنـگ غـیـبـت

وقـت خـوب سـینمــا بـود

زنـگ نـور و زنـگ سـایه

امـتحــان بـوسـه هـــا بـود



اولـیـن بــار  اولـیـن بــار

آخـریـن فـرصـت مـا بـود

بـهـتـریـن  جــای  تــرانـه

بـهـتـریـن جـای صـدا بـود


اولـیـن بــار ،  اولـیـن یــار .


کــشـف طـعـم بـوسـه ی  تـــو

مـثـل کـشـف یــخ و آتـــش

کـشـف بـیـمرگـی و ایـثـــار

کـشـف  گـسـتـاخی  آرش


اولـیـن  دروغ  ســــاده

اولـیـن شــک بـی اراده

وحشت سـررفتن از عـشـق

گــریه های ســر نـداده


اولـیـن بــار ،  اولـیـن یــار .


اولـیـن  نـامـه ی  کـوتـاه

درشـبی سـاکـت و سـیـاه

خـطی از دلـواپـسی هــا

از مـن و تـو تـاخـود مـاه


اولـیـن بـغـض ِ حـسادت

کـُـنج دِنـج شـب ِ عــادت

بـستری از درد و هـذیـان

تـا ضـیـافـت تـا عـیــادت


اولـیـن بــار  اولـیـن بــار

آخـریـن فـرصـت مـا بـود

بـهـتـریـن  جــای  تــرانـه

بـهـتـریـن جـای صـدا بـود



اولـیـن بــار  اولـیـن یــار

اولـیـن بــار  اولـیـن یــار

اولـیـن بــار  اولـیـن بــار

اولـیـن بــار  اولـیـن بــار

اولـیـن بــار  اولـیـن بــار

. . .



شهیار قنبری

این چه حرفیست ؟




ایـن چه حـرفیست که در عالم بالاست بـهـشـت ؟

هـر کجا وقت خـوش افـتـاد همانجاست بـهـشـت


دورخ  از تیــــرگی  بـخت  درون  تـــــو  بــود

گـردرون تـیــره نـباشد هـمه دنیــــاست بـهـشـت



صائب تبریزی

چراغی در افق





به پیش روی من تا چشم یاری میکند دریاست


چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست


در این ساحل که من افتاده ام خاموش


غمم دریا دلم تنهاست


وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق هاست


خروش موج با من می کند نجوا


که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت


که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت


مرا آن دل که بر دریا زنم نیست


ز پا این بند خونین برکنم نیست


امید آنکه جان خسته ام را


به آن نادیده ساحل افکنم نیست




فریدون مشیری

مژگان سیه



به مژگان سـیه کردی هزاران رخنه در دینم

بـیـا کز چـشم بیمـارت هـزاران درد برچینم


الا ای همنشین دل که یـارانت برفت از یـاد

مـرا روزی مباد آن دم که بی یـاد تـو بنشینم


جهان پیر است و بی‌بنیاد از این فرهادکش فریاد

که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم


ز تـاب آتــش دوری شـدم غرق عرق چون گل

بیـار ای بـــاد شـبگیری نـسـیمـی زان عرقچینم


جهــان فــانی و بــاقی فــدای شــاهد و ســاقی

کـه سـلطانی عــالم را طـفیـل عــشـق می‌بینم


اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست

حرامم باد اگر من جــان به جـای دوست بگزینم


صبــاح الخیر زد بـلبـل کجـایی سـاقیـــا برخیز

که غوغـا می‌کند در سر خیـال خواب دوشینم


شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین

اگر در وقـت جــان دادن تـو باشی شـمع بـالـینم


حدیث آرزومندی که در این نـامه ثبت افتـاد

همانـا بـی‌ غـلط بـاشد که حــافـظ داد تـلقینم


حـافـظ

بوی جوی مولیان

 


 

 

بـوی  جـوی  مـولـیان  آیـد همی

یــاد  یــار  مـهـربـان  آیـد  همی



ریگ  آمـوی  و درشتی  رای او

زیـر  پـایم  پـرنـیـان  آیـد  همی

 

آب جیحون از نشاط روی دوست

خنگ مـا را  تـا مـیان  آیـد  همی

 

ای بـخارا، شـاد بـاش و دیـر زی

مـیر زی  تـو شـادمان  آیـد همی

 

مـیر ماه است و بـخارا آسـمان

مـاه  سـوی  آسـمان  آیـد  همی

 

مـیر سـرو اسـت و بـخارا بـوستان

سـرو  سـوی  بـوستان  آیـد  همی

 

آفـرین  و مـدح  ســود  آیـد  همی

گـر بـه گـنج اندر زیـان  آیـد  همی

 

 

رودکـی

 داستان شعر بوی جوی مولیان  و دانلود این ترانه در ادامه مطلب

 

ادامه نوشته

آفتاب




ای کـه چـون رخ می‌‌نمایی آفـتاب آیـد برون

آنچنان مستی که از چشمت شراب آید برون



گـیسوانت خـود حجابی بـر نگاهت می‌کـشد

وای از آن روزی که زلفت از حجاب آید برون



آنکه می‌گوید خراب است آنکه گیسویش رهاست

گیسوانت را رهـا کن تا  خـراب آید برون



آنکه می‌گوید صبوری کن بهشت از آن ماست

هـر کجا رخ می‌‌نمایی با شـتاب آید برون



زاهد از اندوه رسوایی به رخ دارد نقاب

ور نه پیش دیگران خود بی‌ نقاب آید برون



گوئیا در خواب غفلت مانده اند اصحاب کهف

پس تو رخ بنما که این عالم ز خواب آید برون



پرواز هـمای


مست می عشق



من مـست می عـشقم ھـشيار نخواھم شد

وز خواب خوش مستی بيدار نخواھم شد


امروز چنـان مستم از بـاده ی دوشينه

تا روز قيـامت ھم ھـشيــار نخواھم شد


تا ھست ز نيک و بد در کيسه ی من نقدی

در کـوی جوانمردان عـيــار نخواھم شد


آن رفت که می رفتم در صومعه ھر باری

جـز بـر در ميخـانه این بــار نخواھم شد


از تـوبـه و قـرایی بـيزار شدم، ليکن

از رنـدی و قلاشی بـيزار نخواھم شد


از دوست به ھر خشمی آزرده نخواھم گشت

وز یـار به ھر زخمی افگــار نخواھم شد


چون یــار من او باشد، بی یــار نخواھم ماند

چون غم خورم او باشد غم خوار نخواھم شد


تـا دلبـرم او بـاشـد  دل بـر دگـری نـنھـم

تا غم خورم او باشد غمخوار نخواھم شد


چون سـاخته ی دردم در حـلقـه نيـارامم

چون سوخته ی عشقم در نــار نخواھم شد


تـا ھـست عـراقـی را در درگـه او بـاری

بـر درگـه ایـن و آن بـسيــار نخواھم شد



عـراقی

دل دیوانه




دل دیــوانـه ام  دیــوانـه تـر شـی

خرابـه خـانه ام  ویـرانـه تـر شـی


کـشـُم آهی که گردون را بـسوجـُم

کـه آه ســوته دیـلان کـارِگر شـی



بابا طاهر


خوابم یا بیدارم




خوابم یا بیدارم ؟  تو با منی با من

 همراه و همسایه  نزدیک تر از پیرهن

 باور کنم یا نه ؟ هرم نفس هاتو

ایثار تن سوزِ نجیب دستاتو


 خوابم یا بیدارم ؟ لمس تنت خواب نیست

 این روشنی از توست  بگو از آفتاب نیست

 بگو که بیدارم  بگو که رویا نیست

 بگو که بعد از این  جدایی با ما نیست


 اگه این فقط یه خوابه  تا ابـد بذار بخوابم

 بذار آفتابشم و تو خواب از تو چشم تو بتابم

 بذار اون پرنده باشم  که با تن زخمی اسیره

 عاشق مرگه که شاید توی دست تو بمیره


 خوابم یا بیدارم ای اومده از خواب

 آغوشتو وا کن قلب منو دریاب

  برای خواب من ای بهترین تعبیر

  با من مدارا کن ای عشق دامنگیر


 من بی تو اندوه سرد زمستونم

 پرنده ای زخمی ، اسیر بارونم

 ای مثل من عاشق همتای من محجوب

 بمون بمون با من

 ای بهترین ، ای خوب



ایرج جنتی عطایی

دوباره می سازمت وطن



 


دوباره می‌سازمت وطن اگر چه با خشت جان خویش


ستون به سقف تو می زنم، اگر چه با استخوان خویش



دوباره می بویم از تو گُل ، به میل نسل جوان تو


دوباره می شویم از تو خون، به سیل اشک روان خویش


 
دوباره ، یک روز روشنا، سیاهی از خانه میرود


به شعر خود رنگ می زنم، ز آبی آسمان خویش


اگر چه صد ساله مرده ام، به گور خود خواهم ایستاد


که بردَرَم قلب اهرمن ، ز نعره ی آنچنان خویش



کسی که « عظم رمیم» را دوباره انشا کند به لطف


چو کوه می بخشدم شکوه، به عرصه ی امتحان خویش


اگر چه پیرم ولی هنوز، مجال تعلیم اگر بُوَد،


جوانی آغاز می کنم  کنار نوباوگان خویش


 
حدیث حب الوطن ز شوق، بدان روش ساز می کنم


که جان شود هر کلام دل، چو برگشایم دهان خویش


هنوز در سینه آتشی ، بجاست کز تاب شعله اش


گمان ندارم به کاهشی ، ز گرمی دمان خویش


دوباره می بخشی ام توان، اگر چه شعرم به خون نشست


دوباره می سازمت به جان، اگر چه بیش از توان خویش 



سیمین بهبهانی

هوای تازه



سقف خونم طلای نـاب

زیر پاهام حصیر سـرد

تو دست من سیب گلاب

اما دلم پره ز درد


مثل درخت بیدکی

تکیه مو دادم به کسی

شدم درختی تو کویر

تنها و خشک ، یک اسـیر


اما یه روزگاری بود

پدر بزرگمون میگفت :

" بهشت همین دنیای ماست "

عشق و صفا ، اما کجاست ؟



می خوام دیگه رها بشم

ساده و بی ریا بشم

زمینمو شخم بزنم

نه بـد بشم ، نه خـوب بشم !


فـریـدون فـروغـی

تنها وصیت فریدون فروغی در ادامه مطلب :

ادامه نوشته

سقف



تـو فکر یک سـقـفـم

یـه سـقـف بـی روزن

یـه سـقـف پـا بـرجــا

 محکـم تـر از آهــن


سـقـفی کـه تـنـپــوشِ ِ

هــراسِ مــا بـاشـه

تـو سـردی شـبهــا

لبــاس مــا بـاشـه


تـو فکر یک سـقـفـم

یه سـقـف رویــایـی

سـقـفی بـرای مــا

حـتی مـقــوایـی



تـو فکر یک سـقـفـم

یـه سـقـف بـی روزن

سـقـفی بـرای عــشـق

بـرای تـو بـا مـن



سـقـفی انـدازه ی قـلـب مـن و تـو

واسـه لـمـس تـپـش دلـواپـسی

بـرای شرم لطیـف آیـنـه هـا

واسـه پـیچـیـدن بـوی اطـلسی



زیـر ایـن سـقـف


بـا تـو از گـل

از شـب و ستــاره میگـم

از تـو و از خـواستـن تـو

میگـم و دوبــاره میگـم


زنـدگیمـو زیـر ایـن سـقـف

بـا تـو انـدازه می گیرم

گـم میشـم تـو معـنی تـو

معـنی تــازه می گیرم





زیـر ایـن سـقـف ، اگـه بــاشـه

پُـر مـیشـه از گـرمـیِ تـو

لخـتی پـنجره هــاشـو

می پـوشـونـه دستــای تـو


زیـر ایـن سـقـف

خوبه عطرِخـود فـرامـوشـی ، بپـاشیم

آخـر قـصه بخوابیـم

اول تـرانـه پــاشـیم


سـقفمون افســوس و افـســـوس...


تـن ابـر آسـمونـه

یـه افــق یـه بـی نـهـــایـت

کمتریـن فــاصـلمونـه

.

.

.

 تـو فـکـر یـک سـقـفم ...



ایرج جنتی عطایی


در این بن بست



دهانت را می بویند

مـبادا گفته بـاشی دوستت  دارم

دلت را می پویند

مبادا شـعله ای در آن نـهـان باشد

روزگار غریبیست نازنین


و عشق را

 کنار تیرک راه بند

تازیانه می زنند


عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد


در این بن بست کج و پیچ سرما

آتـش را

به سوخت بار سرود و شعر

فـروزان می دارنـد.

به اندیشیدن خطر مکن.

روزگار غریبیست نازنین


آن که بر در می کوبد شباهنگام

به کشتن چراغ آمده است.


نور را در پستوی خانه نهان باید کرد


آنک قصـابـاننـد

بر گـذرگـاه ها مستـقـر

با کـُـنـده و ســاتـوری خـون آلـود

روزگار غریبیست نازنین


و تبسم را بر لب ها جراحی می کنند

و ترانه را بر دهان.


شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد


کبـاب قنـاری

برآتـش سـوسن و یـاس

روزگار غریبیست نازنین


ابلیس پیروز مست

سور عزای ما را بر سفره نشسته است.


خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد



احمد شاملو

31 تیر 1358

بی بی آبی



مـرا ببخش بی‌بی بی‌ مـن

مـرا ببخش قـندک روشـن

مـرا ببخش لاله ی شـیشـه

مـرا ببخش شعر هـمیشـه


من از تو با همه گفتم که گریه بگیرم 

من از تو با تو نگفتم که در تو بمیرم


ابـری نبـاش  بی‌بی  آبـی 

بـپوش امـشب رخـت آفتـابی

گـریـه نکن  بی‌بی  بی‌ دل

نـبض مـن بـاش مـوج بی‌ سـاحل


مـرا بـبوس  بی‌بی  بی لـب 

مـرا بـبر تا لـب امشـب

مـرا بخوان  بی‌بی  بی سـاز

مـرا بـرقص تـا  تــه آواز


مـرا ببخش اگر تو را به بـاد سـپردم

اگـر تـو را بـه اوج تــرانـه نـبردم

مـرا ببخش اگر رفـیق و یـار نـبودم

مـرا ببخش اگر که مـاندگـار نـبودم


مـرا ببخش اگر تـو را به شعر شکستـم

در مرگ برگ اگر چه به گـریـه نـشستـم

مـرا ببخش اگر که دریــاوار نـبودم

ببخش اگر که خـانـه نگهدار نـبودم

مـــرا بـبـخـش !



شهیار قنبری

عـادت



هرگز نخواستم که تورو با کسی قسمت بکنم

یا از تو حتی با خودم یه لحظه صحبت بکنم


هرگز نخواستم که به داشتن تو عادت بکنم

بگم فقط مال منی به تو جسارت بکنم


انقدر ظریفی که با یک نگاه هرزه میشکنی

اما تو خلوت خودم تنها فقط مال منی


ترسم اینه که رو تنت جای نگاهم بمونه 

یا روی شیشه چشات غبار آهم بمونه


تو پاک و ساده مثل خواب حتی با بوسه میشکنی 

شکل همه آرزوهام تـجسم خـواب مـنی


حتی با اینکه هیچکس مثل من عاشق تو نیست

پیش تـو آینه چشام حـقیره لایق تـو نیست


 

اردلان سرفراز

شـکنجه گـر



رو به تو سجده می کنم دری به کـعبه بـاز نیست

بـس که طـواف کردمت مرا به حـج نـیــاز نیست

بـه هـر طـرف نـظر کـنم نـمـاز من نـمـاز نیست


مـرا به بـند می کشی از این رهــا ترم کـنی

زخـم نمی زنی به مـن کـه مـبتـلا ترم کـنی

از همه تـوبـه می کنم بلکه تـو بـاورم کـنی


قلب من از صدای تـو چه عـاشقانـه کوک شـد

تمــام پـرسـه هـای مـن کنــار تـو سـلوک شـد


عـذاب می کشم ولی عـذاب من گنــاه نیست

وقتی شکنجه گر تویی شکنجه اشتبــاه نیست



روزبـه بـمانی


سرزمین بی کران



"ایــــــران" ای سـرای من

خــاکـت تـوتـیا مـن

جـــاویـدان بـهشـت مـن

عــشـقـت کـیمیای مـن



ای ســرزمـیـن بـیکران

ای یــادگار عــاشـقــان

ای خـفـته در میـان تـو

در قـلب مهربـان تـو

هزاران شـهیـد بی گنـاه نوجوان

هزار عـاشق گذشته در رهـت ز جـان



ای تـخت جـاودان جـم

ای ارگ بـیکران بــم

همچو هگمتـانه پـایـدار

همچو بیستـونِ ِِ اسـتوار

خاک عـاشقــان بی قرار

ای دیــار مهر و افتخـار

" ایــــــــــــــران "



پرواز همای

دلـریـخـتـه



روز پاییزی میلاد تو در یادم هست

روز خاکستری‌ سرد سفر یادت نیست

ناله‌ی ناخوش از شاخه جدا ماندن من

در شب آخر پرواز خطر یادت نیست

تلخی‌ فاصله‌ها نیز به یادت مانده‌ ست

نیزه بر باد نشسته‌ ست و سـپر یادت نیست


خواب روزانه اگر درخور تعبیر نبود

پس چرا گشت شبانه، در به در یادت نیست؟

من به خط و خبری از تو قناعت کردم

قاصدک، کاش نگویی که خبر یادت نیست



عطش خشک تو بر ریگ بیابان ماسید

کوزه‌ ایی دادمت ای تشنه، مگر یادت نیست؟

تو که خودسوزی هر شب‌پره را می‌فهمی

باورم نیست که مرگ بال و پر یادت نیست

تو به دلریختگان چشم نداری، بی‌دل

آنچنان غرق غروبی که سحر یادت نیست


یـادم هــسـت ، یـادت نــیـسـت

یـادم هــسـت ؛ یـادت نــیـسـت



شـهـیـار قـنـبـری

دریا کنار (شمال ایران)

چهارم مهر ماه 1359


من از کجا پند از کجا ؟



مــن از کـجا پــند از کـجا بـاده بـگـردان سـاقـیـا

آن جـام جـان افـزای را بـرریز بـر جـان سـاقـیـا


بـر دسـت من نـه جام جان ای دسـتگیر عـاشقان

دور از لـب بـیگـانـگـان پـیـش آر پـنهان سـاقـیـا


نـانی بـده نـان خـواره را آن طـامع بـیچـاره را

آن عـاشق نـانـباره را کـنجی بـخسـبان سـاقـیـا


ای جان ِجان ای جان ِجان مـا نامدیم از بـهر نان

بُـرجه گدارویی مـکن در بـزم سـلطان سـاقـیـا


اول بگیـر آن جــام مـِه ، بــر کـفـه آن پــیـر نـه

چون مست گردد پـیرِده رو سوی مـستان ساقـیـا


رو سخت کن ای مُرتجا، مست ازکجا شرم ازکجا

ور شـرم داری یک قــدح بر شـرم افـشان سـاقـیـا


بـرخـیز ای ســاقی بـیـا ای دشـمن شـرم و حـیـا

تـا بخت ما خـندان شود پـیش آی خـندان سـاقـیـا



حضرت مولانا

یاری اندر کس نمی بینم

 


یـاری انـدر کـس نمی بینم ، یـاران را چـه شـد

دوستی کـی آخـر آمـد ، دوستداران را چـه شـد


آب حیوان تیره گون شد ، خضر فرخ پی کجاست

خـون چـکید از شاخ گل ، بـاد بهاران را چـه شـد


کـس نـمی گـویـد که یـاری داشـت حـق دوستی

حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چـه شـد


لـعـلی از کـان مـروت بـرنـیامـد سـالـهاسـت

تابش خورشید و سعی باد و باران را چـه شـد


شـهر یـاران بـود و خـاک مهربانان این دیـار

مهربانی کی سرآمد شـهریاران را چـه شـد


گـوی تـوفیق و کـرامـت در مـیان افـکـنـده انـد

کس به میدان در نمی آید ، سواران را چـه شـد


صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست

عـندلیـبان را چه پیش آمد ، هـزاران را چـه شـد


زهره سازی خوش نمی سازد مگر عُودش بسوخت

کـس نـدارد ذوق مـستی ، میگـساران را چـه شـد


حـافـظ اسـرار الـهـی کـس نـمی دانـد خـموش

از که می پرسی که دور روزگاران را چـه شـد



حضرت حــافــظ

بعد ها


 

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

در بهاری روشن از امواج نور

در زمستانی غبار آلود و دور

یا خزانی خالی از فریاد و شور

 

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

روزی از این تلخ و شیرین روزها

روز پوچی همچو روزان دگر

سایه ای ز امروز ها، دیروزها

 

دیدگانم همچو دالانهای تار

گونه هایم همچو مرمرهای سرد

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

من تهی خواهم شد از فریاد درد

 

می خزند آرام روی دفترم

دستهایم فارغ از افسون شعر

یاد می آرم که در دستان من

روزگاری شعله میزد خون شعر

 

خاک میخواند مرا هر دم به خویش

می رسند از ره که در خاکم نهند

آه شاید عاشقانم نیمه شب

گل به روی گور غمناکم نهند

 

بعد من ناگه به یکسو می روند

پرده های تیرۀ دنیای من

چشمهای ناشناسی می خزند

روی کاغذها و دفترهای من

 

در اتاق کوچکم پا می نهد

بعد من با یاد من بیگانه ای

در بر آینه می ماند به جای

تار مویی نقش دستی شانه ای

 

می رهم از خویش و میمانم ز خویش

هر چه بر جا مانده ویران می شود

روح من چون بادبان قایقی

در افقها دور و پنهان میشود

 

می شتابند از پی هم بی شکیب

روزها و هفته ها و ماهها

چشم تو در انتظار نامه ای

خیره میماند به چشم راهها

 

لیک دیگر پیکر سرد مرا

می فشارد خاک دامنگیر خاک

بی تو دور از ضربه های قلب تو

قلب من میپوسد آنجا زیر خاک

 

بعد ها نام مرا باران و باد

نرم میشویند از رخسار سنگ

گور من گمنام می ماند به راه

فارغ ازافسانه های نام و ننگ

 

 

فـروغ فـرخـزاد

 

ولایت



ای همه شعر و حکایت

ای بزرگ ای بی نهایت

ای همه دار و ندارم

اعتبارم ای ولایت


گریه هام تو ، خنده هام تو

گفتنم تو ، خواستنم تو

وقت زادن ، پیرهنم تو

وقت مردن ، کفنم تو


پیش تو دریا حقیره

حتی این دنیا حقیره

کی می تونه از تو باشه

اما دور از تو بمیره


من عاشق کی می تونم

لایق خاک تو باشم

 من که می میرم اگه که

  یه روزی از تو جدا شم


لایق عشق تو یک روز

کمونو گذاشت تو جونش

اما باز پیش تو کم بود

عشق آرش با کمونش


اگه تو بخواهی از من

جرات و نفس می گیرم

از صدام یه تیر می سازم

یه کمون به دست می گیرم


حتی با دست بریده

از صدام یه تیر می سازم

اگه تو بخواهی از من

حتی جونمُ می بازم



اردلان سرفراز

قلندر



دربـدر همیشگی ، کـولی صـد سـاله مـنم

خاک تمام جـاده هاست ، جـامه ی کهنه ی تـنم

هـزار راه رفته ام ، هـزار زخـم خورده ام

تـا تـو مرا زنـده کنی ، هـزار بـار مرده ام


شـب از سـرم گذشـته بـود 

در شـب مـن شـعله زدی

برای تـطهیـر تــنـم

صــاعـقه وار آمدی


قـلـندرم ، قـلـندرم ، گمشـده ی دربـدرم

فـروتـر از خـاک زمــیـن

از آسـمـــان فراترم


قـلـندرانه سـوختم ، لـب از گـلایه دوختـم

بـرهـنگی خریـدم و خـرقه ی تـن فروختـم

هـوا شـدی ، نـفس شـدم

تـیشه زدی ، ریشه شـدم

آب شـدی  ، عطش شـدم

سنگ زدی ، شیشه شـدم


  تـهی ز قـهر و کـین شـدم

بـرهنه چـون زمــیـن شـدم

مـرا تـو خـواسـتی ایـن چـنیـن

بـبیـن که ایـن چـنیـن شـدم

سـپرده ام تـن به زمــیـن

خـون به رگ زمــان شـدم

ســایه صـفـت در پـی تـو

راهی لامکــان شـدم


هــیچ شـدم تـا کـه شـوم

ســایه ی تـو وقـت ســفر

مـرا به خـویـشتـن بخـوان

بـه  بــاغ  آیـیـنـه  بــبر


اردلان سرفراز

آشفته بازار



 دلـم تـنگ اسـت

دلـم می سـوزد از بـاغی که می سـوزد

نـه دیـــداری ، نـه بــیــداری

نـه دسـتی از سـر یــاری

مـرا آشــفـته می دارد

چـنیـن آشـفـته بــازاری


تمـام  عــمر بـستیـم  و  شکستیـم

 به جـز  بـار  پـشیمـانی  نبستیـم

جـوانی را سـفر کردیـم تا مـرگ

نـفهمـیدیـم بـه دنبـال چـه هـستیـم


 عـجـب آشـفـته بــازاریـسـت دنیـا

 عـجـب بـیهـوده تکراریـسـت دنیـا

 میــان آنچه بـایـد بـاشـد و نـیسـت

عـجـب فرسوده دیـواریـسـت دنیـا


چه رنجی از محبـت هـا کشـیدیـم

بـرهـنه پـا بـه تیغسـتــان دویــدیـم

نگـاهی آشــنا در این هـمه چـشـم

 نـدیــدیـم  و نـدیــدیـم  و نـدیــدیـم


"سـبک بــاران ســاحل هــا" ندیـدنـد

بـه دوش خسـتگـان بـــاریسـت دنیـا

مرا درمـوج حـسرت هـا رهــا کرد

عـجـب  یــار  وفـــاداریسـت  دنیـا


عـجـب خـواب پـریشــانیـسـت دنیـا



اردلان سرفراز

با مدعی مگویید




بـا مـدعی مگوييد اسـرار عـشـق و مـسـتـی
تـا بـی خـبر بـميرد  در درد  خـود پـرسـتـی

عـاشـق شـو اَرنه روزی کـار جهان سـر آيـد
نـاخـوانده نـقش مـقصود از کـارگــاه هـستـی

دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مُغانم
بـا کــافران چه کـارت گر بــت نمی پـرسـتـی

سـلطان مـن  خــدا را  زلـفت  شکـست  مـا را
تـا کـی  کـند  سـيــاهـی  چـندين دراز دسـتـی

در گـوشۀ سلامت  مسـتور چون  تـوان بـود
تـا نـرگـس  تو با  ما  گـويد  رمـوز  مـستـی

آن روز ديـده بودم اين فـتنه‌هـا که برخاسـت
کـز سـرکشی  زمـانی  با مـا  نمی نشستـی

عـشقت به دست طـوفان خواهد سپرد حـافظ
چون بـرق از اين کشاکش پنداشتی که جستی


حـافـظ

عکسهایی بسیار زیبا از  "حافظیه در شـب" را در ادامه مطلب ببینید
ادامه نوشته

عاشقانه


 

ای شب از رویای تو رنگین شده

سینه از عطر توام سنگین شده

ای به روی چشم من گسترده خویش

شادیم بخشیده از اندوه بیش

 

همچو بارانی که شوید جسم خاک

هستیم زآلودگی ها کرده پاک

ای تپش های تن سوزان من

 آتشی در سایۀ مژگان من

 

ای زگندمزارها سرشارتر

ای ززرین شاخه ها پر بارتر

ای در بگشوده بر خورشیدها

در هجوم ظلمت تردید ها

 

با توام دیگر زدردی بیم نیست

هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست

ای دل تنگ من و این بار نور

 هایهوی زندگی در قعر گور

 

ای دو چشمانت چمنزاران من

 داغ چشمت خورده بر چشمان من

پیش از اینت گر که در خود داشتم

هر کسی را تو نمی انگاشتم

 

درد تاریکیست درد خواستن

 رفتن و بیهوده خود را کاستن

سرنهادن بر سیه دل سینه ها

 سینه آلودن به چرک کینه ها

 

در نوازش، نیش ماران یافتن

زهر در لبخند یاران یافتن

زر نهادن در کف طرارها

گمشدن در پهنۀ بازارها

 

آه ای با جان من آمیخته

 ای مرا از گور من انگیخته

چون ستاره با دو بال زرنشان

 آمده از دوردست آسمان

 

از تو تنهاییم خاموشی گرفت

پیکرم بوی همآغوشی گرفت

جوی خشک سینه ام را آب تو

بستر رگهایم را سیلاب تو

 

در جهانی این چنین سرد و سیاه

با قدمهایت، قدمهایم براه

ای به زیر پوستم پنهان شده

 همچو خون در پوستم جوشان شده

 

گیسویم را از نوازش سوخته

 گونه هام از هُرم خواهش سوخته

آه ای بیگانه با پیراهنم

 آشنای سبزه زاران تنم

 

آه ای روشن طلوع بی غروب

آفتاب سرزمین های جنوب

آه آه ای از سحر شاداب تر

 از بهاران تازه تر، سیراب تر

 

عشق دیگر نیست این، این خیرگیست

 چلچراغی درسکوت و تیرگیست

عشق چون در سینه ام بیدار شد

 از طلب پا تا سرم ایثار شد

 

این دگر من نیستم، من نیستم

 حیف از آن عمری که با من زیستم

ای لبانم بوسه گاه بوسه ات

 خیره چشمانم به راه بوسه ات

 

ای تشنج های لذت در تنم

 ای خطوط پیکرت پیراهنم

آه می خواهم که بشکافم زهم

 شادیم یکدم بیالاید به غم

 

آه می خواهم که برخیزم ز جای

همچو ابری اشک ریزم، های های

این دل تنگ من و این دود عود

 در شبستان زخمه های چنگ و رود

 

این فضای خالی و پروازها

 این شب خاموش و این آوازها

ای نگاهت لای لایی سحر بار

گاهواره کودکان بی قرار

 

ای نفسهایت نسیم نیمخواب

شسته از من لرزه های اضطراب

خفته در لبخند فرداهای من

 رفته تا اعماق دنیاهای من

 

ای مرا با شعور شعر آمیخته

 این همه آتش به شعرم ریخته

چون تب عشقم چنین افروختی

 لا جرم شعرم به آتش سوختی

 

فـروغ فـرخـزاد

 

پـل




 برای خواب معصومانه ی عشق

 کمک کن بستری از گل بسازیم
برای کوچ شب هنگام وحشت
کمک کن با تن هم پل بسازیم
کمک کن سایـبونی از ترانه
برای خواب ابریشم بسازیم

 کمک کن با کلام عاشقانه

 برای زخم شب مرهم بسازیم



 بذار قسمت کنیم تنهاییمونو

 میون سفره ی شب تو با من

 بذار بین من و تو دستای ما

 پلی باشه واسه از خود گذشتن



 تو رو می شناسم ای شبگرد عاشق

 تو با اسم شب من آشنایی

 از اندوه تو و چشم تو پیداست

 که از ایل و تبار عاشقایی

 تو رو می شناسم ای سر در گریبون

 غریبگی نکن با هق هق من

 تن شکستـه َتو بسپار به دست

 نوازش های دست عاشق من



 به دنبال کدوم حرف و کلامی ؟

 سکوتت گفتن تمام حرفاست

تو رو از تپش قلبت شناختم

 تو قلبت ، قلب عاشق های دنیاست

 تو با تن پوشی از گلبرگ و بوسه

 منو به جشن نور و آینه بردی

 چرا از سایه های شب بترسم

 تو خورشید رو به دست من سپردی



 کمک کن جاده های مه گرفته

 من مسافرو از تو نگیرن

 کمک کن تا کبوترهای خسته

 رو یخ بستگی شاخه نمیرن

 کمک کن از مسافرهای عاشق

 سراغ مهربونی رو بگیریم

 کمک کن تا برای هم بمونیم

 کمک کن تا برای هم بمیریم



ایرج جنتی عطائی


شـب گـریـه




ساده بودی مثل سایه ؛ مثل شبنم رو شقایق

مثل لبخند سپیده ؛ مثل شب گریه عاشق


بی تو شب دوباره آینه روبروی غم گرفته

پنجره بازه به بارون من ولی دلم گرفته


واژه رنگ زندگی بود وقتی تو فکر تو بودم

عطر گل با نفسم بود وقتی از تو می سرودم


وقت راهی شدن تو کفترا شعرامو بردن

چشام از ستاره سوختن منو به گریه سپردن


رفتی و شب پر شد از من، از منو دلواپسی ها

رفتی و منو سپردی به زوال اطلسی ها



ایرج جنتی عطایی


بزن بر طبل بی عاری



بزن بر طبل بی عاری  بزن بر طبل بی عاری

که یاران خفته در خوابند و گم گشته ست بیداری


نه در میخانه ها مستی  نه بر جا مانده هشیاری

بزن بر طبل بی عاری  بزن بر طبل بی عاری


هزاران دشنه جای تیشه در دستان فرهاد است

برو شیرین برو شیرین  که در اینجا ندارد عشق بازاری



پرواز همای

خط سوم



من نه پـیرم نه جــوانـم   ،  من نه پـیـدا نه نهـانـم

من نه گـوشـم نه زبـانـم  ،  من نه ایـنـم و نه آنـم

من نه از عـالـم هـسـتی  ،  نه ز اوج و نه ز پستی

نه به هوشم نه به مستی  ،  چـشم هوشیـار جهـانـم


مـن نه از مردم خـاکـم  ،  نه پـلیـدم و نه پـاکـم

نـبـض مـیلاد و هـلاکـم   ،  در درهـــای زمــانــم

من نه غیرم و نه خویشم  ،  نه به خوابم نه پریشم

از کی ام من ز چه کیشم ؟  مانده ام تـا کـه بدانم


بـال سویش چو کـشـیـدم سـنگ زد من نـپریـدم

درد بــامـش بخریـدم ، داغ پــرواز بـه جـانـم

تـا صـدایـش بـشـنـیـدم قـفل او گـشـت کـلیـدم

غیر از اون هیچ ندیدم ، هم خود و هم همگـانـم



فرامرز اصلانی

گزیده آهـوی وحشی



الا ای آهوی وحشی  کجائی

مـرا با تـُست چندین آشـنائی

دو تنها و دو سرگردان دو بیکس

دد و دامت کمین از پیش و از پس


بـیا تا حـال یکدیگر بدانیم

مـراد هـم بجوییم اَر توانیم


که می‌بینم که این دشت مشوش

چراگاهی ندارد خرم و خـَوش


که خواهد شد بگویید ای رفیقان

رفیق بیکسان یار غریبان


مگر خضر مبارک پی درآید

ز یـُمن همتش کاری گشاید


چوآن سرو روان شد کاروانی

ز شاخ سرو می‌کن سایه بانی


لب سر چشمه‌ای و طرفِ جوئی

نم اشکی و با خود گفت و گوئی


به یاد رفتگان و دوستداران

موافق گرد با ابر بهاران


چو نالان آیدت آب روان پیش

مدد بخشش ز آب دیدۀ خویش


نکرد آن همدم دیرین مدارا

مسلمانان مسلمانان خدا را


مگر خضر مبارک ‌پی تواند

که این تنها به آن تنها رساند



حافظ


قـدغـن



آبــی دریـا  قــدغــن ،  شـوق تـمـاشـا قــدغــن

عـشـق دو مـاهی  قـدغـن ، بـا هـم و تـنـها  قـدغـن


بـرای عــشـق تـازه ، اجـازه بـی اجـازه


پـچ پـچ و نـجـوا  قـدغـن ،  رقـص سـایـه هـا  قـدغـن

کـشـف بـوسـۀ  بـی هـوا  بـه وقـت رویـا  قـدغـن


بـرای خـواب تـازه ،  اجـازه بـی اجـازه


در ایـن غـربـت خـانـگی بـگـو هـرچـی بـایـد بـگـی

غـزل بـگـو بـه سـادگـی  بـگـو زنـده بـاد زنــدگـی


بـرای شـعـر تـازه ،  اجـازه بـی اجـازه


از تـو نـوشـتـن  قـدغـن ، گـلایـه کـردن  قـدغـن

عـطر خـوش زن  قـدغـن ، تـو قـدغن  مـن قـدغن


بــرای روز تــازه ، اجــازه بــی اجــازه



شهیار قنبری


 
ادامه نوشته

چرخ نیلوفری


 

شـبـانــگـه بــه سـر فــکــر تــاراج داشــت

سـحـرگـه نـه تـن سر ؛ نـه سر تـاج داشـت

 

بــه یــک گــردش چـــرخ نــیــلــوفــری

نـه تـاجـی بـه جــا مــانـد و نـه نـــادری

 

 

میرزا مهدی خان استرآبادی

توضیخاتی در مورد این شعر در ادامه مطلب :

 

ادامه نوشته

پروردگار مست


 

  پروردگار مست که مست از شراب شد

کار از همان دقیقه اول خراب شد

آدم بیافرید که آدم بماند در این جهان

آدم نشد که مایه رنج و عذاب شد

صد نقشه ها کشید که با عشق سر کند

اما تمام نقشه های قشنگش خراب شد

 

 

بر وی خرد بداد که داند جهان را که آفرید

اول بلای خودش گشت خرد ، سوال کرد خدا را که آفرید ؟

تا این سوال و هزاران سوال بی جواب شد

 

 

پروردگار مست ، پروردگار مست ، پروردگار مست

که مست از شراب شد

کار از همان دقیقه اول خراب شد

 

. . .

 

هـمای