سقف



تـو فکر یک سـقـفـم

یـه سـقـف بـی روزن

یـه سـقـف پـا بـرجــا

 محکـم تـر از آهــن


سـقـفی کـه تـنـپــوشِ ِ

هــراسِ مــا بـاشـه

تـو سـردی شـبهــا

لبــاس مــا بـاشـه


تـو فکر یک سـقـفـم

یه سـقـف رویــایـی

سـقـفی بـرای مــا

حـتی مـقــوایـی



تـو فکر یک سـقـفـم

یـه سـقـف بـی روزن

سـقـفی بـرای عــشـق

بـرای تـو بـا مـن



سـقـفی انـدازه ی قـلـب مـن و تـو

واسـه لـمـس تـپـش دلـواپـسی

بـرای شرم لطیـف آیـنـه هـا

واسـه پـیچـیـدن بـوی اطـلسی



زیـر ایـن سـقـف


بـا تـو از گـل

از شـب و ستــاره میگـم

از تـو و از خـواستـن تـو

میگـم و دوبــاره میگـم


زنـدگیمـو زیـر ایـن سـقـف

بـا تـو انـدازه می گیرم

گـم میشـم تـو معـنی تـو

معـنی تــازه می گیرم





زیـر ایـن سـقـف ، اگـه بــاشـه

پُـر مـیشـه از گـرمـیِ تـو

لخـتی پـنجره هــاشـو

می پـوشـونـه دستــای تـو


زیـر ایـن سـقـف

خوبه عطرِخـود فـرامـوشـی ، بپـاشیم

آخـر قـصه بخوابیـم

اول تـرانـه پــاشـیم


سـقفمون افســوس و افـســـوس...


تـن ابـر آسـمونـه

یـه افــق یـه بـی نـهـــایـت

کمتریـن فــاصـلمونـه

.

.

.

 تـو فـکـر یـک سـقـفم ...



ایرج جنتی عطایی


ظلمت


 

چه گریزیت ز من ؟

چه شتابیت به راه ؟

به چه خواهی بردن

در شبی این همه تاریک پناه ؟

 

 

       مرمرین پله آن غرفه عاج

 ای دریغا که زما بس دور است

 لحظه ها را دریاب

  چـشـم فـردا کـور اسـت

 

 

نه چراغیست در آن پایان

هر چه از دور نمایانست

شاید آن نقطه نورانی

چشم گرگان بیابانست

 

 

می فرومانده به جام

سر به سجاده نهادن تا کی ؟

او در اینجاست نهـان

می درخشد در می

 

 

گر بهم آویزیم

ما دو سرگشته تنها، چون موج

به پناهی که تو می جویی، خواهیم رسید

اندر آن لحظه جادویی اوج !

 

 

فروغ فرخزاد

روی لیلی



هـر سـاعـتم اندرون بجـوشـد خـون را

واگهـی  نـیـسـت  مـردم  بـیــرون  را


الا مگـر آنکـه روی لـیـلـی دیــد اسـت 

دانــد که چه درد میکشـد مـجـنـون را


سـعـدی

در این بن بست



دهانت را می بویند

مـبادا گفته بـاشی دوستت  دارم

دلت را می پویند

مبادا شـعله ای در آن نـهـان باشد

روزگار غریبیست نازنین


و عشق را

 کنار تیرک راه بند

تازیانه می زنند


عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد


در این بن بست کج و پیچ سرما

آتـش را

به سوخت بار سرود و شعر

فـروزان می دارنـد.

به اندیشیدن خطر مکن.

روزگار غریبیست نازنین


آن که بر در می کوبد شباهنگام

به کشتن چراغ آمده است.


نور را در پستوی خانه نهان باید کرد


آنک قصـابـاننـد

بر گـذرگـاه ها مستـقـر

با کـُـنـده و ســاتـوری خـون آلـود

روزگار غریبیست نازنین


و تبسم را بر لب ها جراحی می کنند

و ترانه را بر دهان.


شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد


کبـاب قنـاری

برآتـش سـوسن و یـاس

روزگار غریبیست نازنین


ابلیس پیروز مست

سور عزای ما را بر سفره نشسته است.


خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد



احمد شاملو

31 تیر 1358

سبکباران ساحل ها



لب دريا ، نسيم و آب و آهنگ

شكسته ناله های موج بر سنگ

مگر دريـا دلی داند كه ما را ،

چه توفـان هاست در اين سينه تنگ


تب و تابی ست در موسيقی آب

كجا پنهان شده است اين روح بی تـاب

فرازش : شوق هستی، شور پرواز،

فرودش : غم ؛ سكوتش : مرگ ومرداب !


سپردم سينه را بر سينۀ كوه

غريق بهت جنگل های انبوه

غروب بيشه زارانم  درافكند

به جنگل های بی پايان اندوه



لب دريا، گل خورشيد پرپر

به هر موجی، پری خونين شناور

به كام خويش پيچاندند و بردند

مرا گرداب های سرد باور


بخوان، ای مرغ مست بيشۀ دور

كه ريزد از صدايت شادی و نور

قفس تنگ است و دل تنگ است، ورنه

هزاران نغمه دارم چون تو پر شور


لب دريا، غريو موج و كولاك

فرو پيچده شب در باد نمناك

نگاه ماه، در آن ابر تاريك

نگاه ماهی افتاده بر خاك


پريشان است امشب خاطر آب

چه راهی می زند آن روح بی تاب

" سبكباران ساحل ها " چه دانند؟

" شب تاريك و بيم موج و گرداب "


لب دريا، شب از هنگامه لبريز

خروش موج ها: پرهيز ... پرهيز ...،

در آن توفـان كه صد فرياد گم شد؛

چه بر می آيد از وای شباويز؟


چراغی دور، در ساحل شكفته

من و دريا، دو همراز نخفته

همه شب، گفت دريا قصه با ماه

دريغا حرف من، حرف نگفته



فریدون مشیری


عیب رندان مکن



عـیـب رنـدان مکن ای زاهــد پـاکـیزه سرشـت

کـه گـنــاه ِ دگـران بـر تــو نخـواهنـد نــوشـت


مـن اگر نـیکـم و گر بـد تـو برو خود را بـاش

هـر کـسی آن دِروَد عــاقـبـت کـار کـه کـشـت


همه کس طالب یـارند چه هشیار و چه مـسـت

همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کِنِشـت


سـر  تـسلیـم  مـن  و خـشت  در  مـیکـده‌هــا

مـدعی گر نکند فهـم سخن گـو سـر و خشـت


نـا امـیـدم  مـکـن  از  ســابـقـه  لــطـف  ازل

تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت


نـه مـن از پــرده تـقـوا بـه درافـتــادم و بـس

پــدرم  نـیز بـهشـت ِ ابــد از دســت بـهشـت


حـافـظا روز اجـل گـر به کــف آری جـامی

یک سر از کـوی خرابـات برندت به بـهشـت


حضرت حـافـظ


ادامه نوشته

گریز از مرگ



زاد مـردی چاشتگـاهی در رسیـد *

در سَـرا عـدل سلیمـان در دویـد


رویش از غم زرد و هر دو لب کبود

پس سلیمان گفت ای خواجه چه بود ؟


گـفت عـزرائیل در مـن ایـن چنین

یک نظر انداخت پر از خشم و کین


گفت هین اکنون چه می‌خواهی ؟ بخواه

گـفت فـرما  بـاد را  ای  جـان  پـنـاه


تـا  مـرا  زینجا  بـه  هندستان  بَرَد

بو که بنده کان طرف شد جان بَرَد *


نَک ز درویشی گریزانند خلق *

لقمهٔ حرص و اَمَل زانند خلق *


تـرس  درویشی  مثال  آن  هراس

حرص و کوشش را تو هندستان شناس


بـاد را فرمود تا او را شـتاب

برد سوی قعر هندستان بر آب


روز دیگر وقت دیوان و لقا *

پس سلیمان گفت عزرائیل را


کان مسلمان را بخشم از بهر آن

بنگریدی تا شـد آواره ز خـان ؟


گفت من از خشم کی کردم نظر ؟

از تعجب  دیدمش  در  رهگـذر


که مرا فرمود حق کامروز هان !

جان او را تو بهندستان ستان !


از عجب گفتم گر او را صد پَر است

او به هندستان شدن دور اندر است *


تو همه کار جهان را همچنین

کن قیاس و چشم بگشا و ببین


از کی بگریزیم ؟ از خود ؟ ای محال !

از کی بـربـاییم ؟ از حق ؟ ای وبال ! *



چاشتگاه : صبح
بو که : شاید که
نَک : اکنون
اَمَل : آرزو
وقت دیوان و لقا : ساعت حضور مردم
دور اندر است : بعید است برسد
وبال : عذاب



حضرت مولانا
ادامه نوشته

وصل و هجران



یـکـی درد  و یـکـی  درمــــان  پـسـنـدد

یـکـی وصــل و یـکـی هـجــران پـسـنـدد


مـن از درمـان و درد و وصل و هـجران

پـسـنـدم   آنـچـه   را  جــانــان   پـسـنـدد


بـابـاطاهـر