گزیده شعر "عـقــاب"
روزی ز سر سـنگ عـقـابی به هـوا خاسـت
وانــدر طلب طـعمـه پــر و بــال بیــاراسـت
بـر راسـتی بــال نـظر کرد و چـنین گـفـت:
امـروز همه رویِ جهــان زیـر پــر ماسـت
بـر اوج چـو پـــرواز کـنم از نــظـر تـــیـز
می بـینم اگر ذرّهای انــدر تـک دریــاسـت
گـر بـر سـر خـاشــاک یکی پــشّـه بـجنبـد
جـنبیـدن آن پــشّـه عیــان در نـظر مـاسـت
نـاگــه ز کـمینگــاه یکی سـخـت کـمــانی
تـیـری ز قضـای بـد بُگشــاد بر او راسـت
بـر بــال عــقــاب آمــد آن تـیـر جـگـر دوز
وز ابـر مراو را بسـوی خـاک فروکـاسـت
بـر خــاک بـیفـتــاد و بـغلـتـیـد چـو مــاهـی
وانگاه پر خویش گشـاد از چپ و از راسـت
گفتـا: عجب است اینکه ز چوب است و ز آهـن
ایـن تـیـزی و تـنـدی و پـریـدن ز کجـا خاسـت؟
زی تــیـر نگـه کرد و پـر خـویــش بر او دیــد
گفتـا: ز که نــالیـم که از مـاسـت که بر مـاسـت
ناصر خـسرو
+ نوشته شده در یازدهم دی ۱۳۹۲ ساعت 12:12 AM توسط sajad yari
|