شاهد افلاکی
چـون زلــف تـوام جــانـا در عـین پـریـشــانی
چـون بـــاد سحرگاهم در بی سـر و سـامــانی
مـن خــاکم و من گردم من اشکـم و من دردم
تـو مـهری و تو نـوری تو عـشقی و تو جــانی
خـواهـم کـه تـرا در بـر بـنشــانـم و بـنشینـم
تـا آتــش جــانـم را بـنشـینی و بـنشــانی
ای شـــاهـد افـلاکی در مـسـتی و در پـاکی
مـن چـشم تـرا مـانـم تـو اشـک مـرا مــانی
در ســینۀ ســوزانـم مسـتوری و مهـجوری
در دیـــدۀ بــیـدارم پــیـدایی و پــنهــانی
مـن زمـزمـۀ عــودم تـو زمـزمـه پـردازی
مـن سـلسلـۀ مـوجـم تـو سـلسلـه جـنبــانی
از آتــش ســـودایـت دارم مـن و دارد دل
داغـی کـه نمی بـینی دردی کـه نمی دانی
دل با من و جان بی تـو نسپـاری و بسپــارم
کـام از تـو و تـاب از من نستـانم و بستــانی
ای چشم رهی سـویت کو چشم رهی جویت ؟
روی از مـن سـرگردان شــایـد کـه نگـردانی
رهی معیری
+ نوشته شده در هجدهم آذر ۱۳۹۲ ساعت 2:22 AM توسط sajad yari
|