خیال منی
چه گویمت؟ که تو خود با خبر ز حال منی
چو جان، نهان شده در جسم پر ملال منی
چنین که میگذری تلخ بر من، از سر قهر
گمـان برم که غـمانگیز مـاه وسـال منی
خموش و گوشه نشینم، مگر نگاه توام؟
لطیف و دور گریزی، مگر خیال منی؟
ز چند و چون شب دوریت چه میپرسم
ســیـاه چشمی و خود پاسـخ سـؤال منی
چو آرزو به دلم خفتهای همیشه و حیف
کـه آرزوی فـریـبنــدهی محــــال منی
هوای سرکشی ای طبع من، مکن که دگر
اسـیر عـشقی و مرغ شـکستـه بـال منی
ازین غمی که چنین سینه سوز سـیمین است
چه گویمت؟ که تو خود باخبر ز حـال منی

سـیمین بهبهـانی
+ نوشته شده در ششم آبان ۱۳۹۱ ساعت 6:53 PM توسط sajad yari
|