چه گویمت؟ که تو خود با خبر ز حال منی

چو جان، ‌نهان شده در جسم پر ملال منی


چنین که می‌گذری تلخ بر من، از سر قهر

گمـان برم که غـم‌انگیز مـاه وسـال منی


خموش و گوشه نشینم، مگر نگاه توام؟

لطیف و دور گریزی، مگر خیال منی؟


ز چند و چون شب دوریت چه می‌پرسم

ســیـاه‌ چشمی و خود پاسـخ سـؤال منی


چو آرزو به دلم خفته‌ای همیشه و حیف

کـه آرزوی فـریـبنــده‌ی محــــال منی


هوای سرکشی‌ ای طبع من، ‌مکن که دگر

اسـیر عـشقی و مرغ شـکستـه‌ بـال منی


ازین غمی که چنین سینه‌ سوز سـیمین است

چه گویمت؟ که تو خود باخبر ز حـال منی



سـیمین بهبهـانی