دیوانگی


 

یـارب مرا یاری بده ، تـا خـوب آزارش کنم

 

هجرش دهم زجرش دهم، خوارش کنم زارش کنم

 

از بـوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین

 

صد شعله در جانش زنم، صد فتنه در کارش کنم

 

در پیش چشمش ساغری، گیرم ز دست دلبری

 

از رشک آزارش دهم، وزغصه بیمارش کنم

 

بندی بپـایش افکنم ، گویم خـداوندش منم

 

چون بنده در سودای زر، کالای بازارش کنم

 

گوید مَیفزا قهر خود، گویم بکـاهم مهر خود

 

گوید که کمتر کن جفا، گویم که بسیارش کنم

 

هر شامگه در خانه یی، چابک تر از پروانه یی

 

رقصم بر ِ بیگانه یی، وز خویش بیزارش کنم

 

چون بینم آن شیدای من، فارغ شد از سودای من

 

منزل کنم در کـوی او، باشد که دیـدارش کنم

 

گیسوی خود افشان کنم، جادوی خود گریان کنم

 

با گونه گون سوگند ها، بار دگر یارش کنم

 

چون یـار شد بـار دگر، کوشم بـه آزار دگر

 

تا این دل دیوانه را، راضی ز آزارش کنم

 

 

 

سیمین بهبهانی

 

بی خبری




بگذشــت مــرا ای دل  بـا بی خـبری عـمری

بـا بی خـبری از خـود  کردم ســپری عـمری


چـون شـعله سرانجامم خاموشی و سردی شـد

هـر چـند ز مـن سر زد  دیـوانـه گری عـمری


نـرگـس نـشـدم ، دردا ! تـا تـــاج زرم بـاشــد

چـون لاله نـصیـبم شد خـونیـن جگری عـمری


دل همچو پـرسـتـویی هـردم به دیــاری شــد

آخر چه شـدش حـاصل زین دربدری عـمری


دلـدار چه کـس بـودم یا دل به چه کـس دادم

از شورِ چه کس کردم شوریده سری عمری


تـا  روی  نـکـو دیـــدم  آرام  ز کــف  دادم

سـرمایـه ی رنجم شد صاحب نظری عـمری


پــیونـد  تــن و دل را  پـیوسـته جـــدا دیـدم

دل با دگـران  هـر دم تـن با  دگـری عـمری




سیمین بهبهانی

دوباره می سازمت وطن



 


دوباره می‌سازمت وطن اگر چه با خشت جان خویش


ستون به سقف تو می زنم، اگر چه با استخوان خویش



دوباره می بویم از تو گُل ، به میل نسل جوان تو


دوباره می شویم از تو خون، به سیل اشک روان خویش


 
دوباره ، یک روز روشنا، سیاهی از خانه میرود


به شعر خود رنگ می زنم، ز آبی آسمان خویش


اگر چه صد ساله مرده ام، به گور خود خواهم ایستاد


که بردَرَم قلب اهرمن ، ز نعره ی آنچنان خویش



کسی که « عظم رمیم» را دوباره انشا کند به لطف


چو کوه می بخشدم شکوه، به عرصه ی امتحان خویش


اگر چه پیرم ولی هنوز، مجال تعلیم اگر بُوَد،


جوانی آغاز می کنم  کنار نوباوگان خویش


 
حدیث حب الوطن ز شوق، بدان روش ساز می کنم


که جان شود هر کلام دل، چو برگشایم دهان خویش


هنوز در سینه آتشی ، بجاست کز تاب شعله اش


گمان ندارم به کاهشی ، ز گرمی دمان خویش


دوباره می بخشی ام توان، اگر چه شعرم به خون نشست


دوباره می سازمت به جان، اگر چه بیش از توان خویش 



سیمین بهبهانی

خیال منی



چه گویمت؟ که تو خود با خبر ز حال منی

چو جان، ‌نهان شده در جسم پر ملال منی


چنین که می‌گذری تلخ بر من، از سر قهر

گمـان برم که غـم‌انگیز مـاه وسـال منی


خموش و گوشه نشینم، مگر نگاه توام؟

لطیف و دور گریزی، مگر خیال منی؟


ز چند و چون شب دوریت چه می‌پرسم

ســیـاه‌ چشمی و خود پاسـخ سـؤال منی


چو آرزو به دلم خفته‌ای همیشه و حیف

کـه آرزوی فـریـبنــده‌ی محــــال منی


هوای سرکشی‌ ای طبع من، ‌مکن که دگر

اسـیر عـشقی و مرغ شـکستـه‌ بـال منی


ازین غمی که چنین سینه‌ سوز سـیمین است

چه گویمت؟ که تو خود باخبر ز حـال منی



سـیمین بهبهـانی