ای هر چه صدا تو



پر می کشم از پنجره ی خواب تـو تا تـو


هر شب من و دیدار، در این پنجره با تـو


از خستگی روز همین خواب پر از راز


کافی ست مرا ، ای همه ی  خواسته ها تـو


دیشب من و تو بسته ی  این خاک نبودیم


من یکسره آتش ، همه ذرات هوا تـو


بـیدارم اگر دغدغه ی  روز نمی کرد


با آتـش ِمان سوخته بودی همه را تـو


پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم


ای هرچه صدا، هرچه صدا، هرچه صدا تـو


آزادگی و شیفتگی ، مرز نـدارد


حتی شده ای از خودت آزاد و رها تـو


یا مرگ و یا شعبده بازان سیاسـت؟


دیگر نه و هرگز نه ، که یا مرگ که یا تـو


وقتی همه جا از غزل من سخنی هست


یعنی همه جا تـو، همه جا تـو، همه جا تـو


پاسخ بده از این همه مخلوق چرا مـن؟


تا شرح دهم از همه ی  خلق ، چرا تـو




محمدعلی بـهمنی

از هر طرف نرفته به بن بست می رسیم



بـا پــای دل قــدم زدن آن هـم کـنــار تـو

بـاشـد کـه خـستگی بـشود شرمســار تـو

در دفـتر هـمیشـه ی مـن ثـبت می شـود

ایـن لحظـه هـا عــزیـزترین یـادگـار تـو

تـا دسـت هـیچ کس نرسـد تا ابـد به مـن

می خواستـم که گم بشوم در حصـار تـو

احســـاس می کنم که جــدایـم نـموده انـد

همچون شهـاب سـوخته ای از مـدار تـو

آن کــوپـه ی تهی منم آری که مــانده ام

خـالی تـر از هــمیشـه و در انتظار تـو

این سوت آخر است و غریبانه می رود

تـنهــا تریـن مـســافر تـو از دیـــار تـو

هر چـند مثـل آیـنـه هر لحظـه فــاش تـر

هــشـدار می دهــد بـه خزانـم بهــار تـو

امـا در ایـن زمــانه عـسرت مـس مـرا

تـرسـم که اشتبــاه بـسنجـد عـیـــار تـو

از هر طرف نرفته به بن بست می رسیم

نـفریـن به روزگـار مـن و روزگـار تـو



محمدعلی بهمنی