آوای درون



کسی باور نخواهد کرد

اما من به چشم خويش می بينم

که مردی پيش چشم خلق بی فرياد می ميرد

نه بيمار است

نه بردار است

نه درقـلبش فرو تابيده شمشيری

نه تـا پـر در ميـان سـينه اش تيری

کسی را نيست بر اين مرگ بی فريـاد تدبيری

لبش خندان و دستش گرم

نگاهش شاد

تو پنداری که دارد خاطری از هر چه غم آزاد

اما من به چشم خويش می بينم

به آن تندی که آتش می دواند شعله در نيزار

به آن تلخی که می سوزد تن آيينه در زنگار

دارد از درون خويش می پوسد

بسان قلعه ای فرسوده کز طاق و رواقش خشت می بارد

فرو می ريزد از هم

در سکوت مرگ بی فرياد

چنين مرگی که دارد ياد ؟

کسی آيا نشان از آن تواند داد ؟

نمی دانم

که اين پيچيده با سرسام اين آوار

چه می بيند درين جانهای تنگ و تار

چه ميبيند درين دلهای ناهموار

چه ميبيند درين شبهای وحشت بار

نمی دانم

بـبينيـدش

لبش خندان و دستش گرم

نگاهش شاد

نمی بيند کسی اما ملالش را

چو شمع تندسوز اشک تا گردن زوالش را

فرو پژمردن باغ دلاويز خيالش را

صدای خشک سر بر خاک سودن های بالش را

کسی باور نخواهد کرد



فریدون مشیری

زهـر شـیریـن




تــو را مـن زهـر شــیریـن خـوانـم ای عــشـق

کـه نــامی خــوشــترازایـنـت نــدانـم

وگـرهـرلحظـه رنگی تـازه گـیری

به غـیر از زهـر شـیرینـت نـخوانـم


تـو زهـری ، زهـر گـرم سـینـه ســوزی

تـو شـیرینی که شــور هـستی از تـوسـت

شــراب جـام خـورشـیدی کـه جــان را

نـشاط از تـو، غـم از تـو، مـستی از تـوسـت


به آسـانی مـرا از مـن ربـودی

درون کــوره ی غـم آزمـودی

دلـت آخر به سـرگردانیـم سـوخت

نگـاهم را به زیـبـایی گـشودی


بـسی گـفتنـد دل از عـشـق بـرگیر

که  نـیرنگ اسـت و افـسون اسـت و جــادوسـت

ولی مـا دل بـه او بـستیـم ودیــدیـم

کـه او زهــر اسـت اما نــوشـداروسـت


چه غـم دارم کـه ایـن زهـر تـب آلــود

تـنم را در جــدایی می گـدازد

از آن  شـادم که  درهـنگامـه ی  درد

غـمی شـیرین دلـم را می نـوازد


اگـر مـرگــم به نـــامـردی نگـیرد

مـرا مـهر تـو در دل جــاودانی سـت

وگـرعــمرم به نــاکـامی سـرآیــد

تـو را دارم کـه مـرگـم زنــدگـانی سـت



فریدون مشیری

دل تنگ




سر خود را مزن اینگونه به سنگ


دل دیوانه تنها دل تنگ


منشین در پس این بهت گران


مدران جامه جان را مدران


مکن ای خسته درین بغض درنگ


دل دیوانه تنها دل تنگ


پیش این سنگدلان قدر دل و سنگ یکی است


قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکی است


دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین


سینه را ساختی از عشقش سرشارترین


آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین


چه دل آزارترین شد چه دل آزارترین


نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند


نه همین در غمت اینگونه نشاند


با تو چون دشمن دارد سر جنگ


دل دیوانه تنها دل تنگ


ناله از درد مکن


آتشی را که در آن زیسته ای سرد مکن


با غمش باز بمان


سرخ رو باش ازین عشق و سرافراز بمان


راه عشق است که همواره شود از خون رنگ


دل دیوانه تنها دل تنگ



فريدون مشيري


اشک خدا




صدف سینه من عمری


گهر عشق تو پروردست


کس نداند که در این خانه


طفل با دایه چه ها کردست


همه ویرانی و ویرانی


  همه خاموشی و خاموشی


سـایه افکنده به روزنها


پیچک خشک فراموشی


روزگاری است درین درگاه


بوی مهر تو نه پیچیدست


روزگاری است که آن فرزند


حال این دایه نپرسیدست


من و آن تلخی و شیرینی


من و آن سایه و روشنها


من و این دیده اشک آلود


که بود خیره به روزنها


یاد باد آن شب بارانی


که تو در خانه ما بودی


شبم از روی تو روشن بود


  که تو یک سینه صفا بودی


رعد غرید و تو لرزیدی


رو به آغوش من آوردی


کام ناکام مرا خندان


به یکی بوسه روا کردی


باد هنگامه کنان برخاست


شمع لبخند زنان بنشست


رعد در خنده ما گم شد


برق در سینه شب بشکست


نـفـس تـشـنـه تـبـدارم


به نفس های تو می آویخت


خود طبعم به نهان می سوخت


عطر شعرم به فضا می ریخت


چشم بر چشم تو می بستم


دست بر دست تو می سودم


به تمنای تو می مردم


به تماشای تو خوش بودم


چشم بر چشم تو می بستم


شور و شوقم به سراپا بود


  دست بر دست تو می رفتم


هـرکجا عشق تو می فرمود


از لب گرم تو می چیدم


گل صد برگ تمنا را


در شب چشم تو میدیدم


سحر روشن فردا را


سحر روشن فردا کو


گل صد برگ تمنا کو


  اشک و لبخند و تماشا کو


آنهمه قول و غزل ها کو


باز امشب شب بارانی است


از هوا سیل بلا ریزد


  بر من و عشق غم آویزم


اشک از چشم خدا ریزد


من و اینهمه آتش هستی سوز


  تا جهان باقی و جان باقی است


بی تو در گوشه تنهایی


بزم دل باقی و غم ساقی است



فریدون مشیری

چراغی در افق





به پیش روی من تا چشم یاری میکند دریاست


چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست


در این ساحل که من افتاده ام خاموش


غمم دریا دلم تنهاست


وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق هاست


خروش موج با من می کند نجوا


که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت


که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت


مرا آن دل که بر دریا زنم نیست


ز پا این بند خونین برکنم نیست


امید آنکه جان خسته ام را


به آن نادیده ساحل افکنم نیست




فریدون مشیری

خفقان



مشت می کوبم بر در


پنجه می سایم بر پنجره ها


من دچار خفقانم خفقان


من به تنگ آمده ام از همه چیز


بگذارید هواری بزنم


آی


با شما هستم

این درها را باز کنید

من به دنبال فضایی می گردم

لب بـامی

سر کوهی


دل صحرایی


که در آنجا نفسی تازه کنم


آه


می خواهم فریاد بلندی بکشم

که صدایم به شما هم برسد

من به فریاد همانند کسی

که نیازی به تنفس داد

مشت می کوبد بر در


پنجه می ساید بر پنجره ها


مـحـتـاجـم .


من هم آوازم را سر خواهم داد


چاره درد مرا باید این داد کند


از شما خفته ی چند


چه کسی می آید با من فریاد کند ؟




فریدون مشیری

سبکباران ساحل ها



لب دريا ، نسيم و آب و آهنگ

شكسته ناله های موج بر سنگ

مگر دريـا دلی داند كه ما را ،

چه توفـان هاست در اين سينه تنگ


تب و تابی ست در موسيقی آب

كجا پنهان شده است اين روح بی تـاب

فرازش : شوق هستی، شور پرواز،

فرودش : غم ؛ سكوتش : مرگ ومرداب !


سپردم سينه را بر سينۀ كوه

غريق بهت جنگل های انبوه

غروب بيشه زارانم  درافكند

به جنگل های بی پايان اندوه



لب دريا، گل خورشيد پرپر

به هر موجی، پری خونين شناور

به كام خويش پيچاندند و بردند

مرا گرداب های سرد باور


بخوان، ای مرغ مست بيشۀ دور

كه ريزد از صدايت شادی و نور

قفس تنگ است و دل تنگ است، ورنه

هزاران نغمه دارم چون تو پر شور


لب دريا، غريو موج و كولاك

فرو پيچده شب در باد نمناك

نگاه ماه، در آن ابر تاريك

نگاه ماهی افتاده بر خاك


پريشان است امشب خاطر آب

چه راهی می زند آن روح بی تاب

" سبكباران ساحل ها " چه دانند؟

" شب تاريك و بيم موج و گرداب "


لب دريا، شب از هنگامه لبريز

خروش موج ها: پرهيز ... پرهيز ...،

در آن توفـان كه صد فرياد گم شد؛

چه بر می آيد از وای شباويز؟


چراغی دور، در ساحل شكفته

من و دريا، دو همراز نخفته

همه شب، گفت دريا قصه با ماه

دريغا حرف من، حرف نگفته



فریدون مشیری


جادوی بی اثر



پــر کــن  پــیـالــه  را

 کـاین آب آتـشـیـن

 دیری است ره به حال خرابم نمی برد

این جام ها

که در پی هم میشود تهی

دریای آتش است که ریزم به کام خویش

گرداب می رباید و آبم نمی برد


من با سمند سرکش و جادویی شراب

تا بیکران عالم پندار رفته ام

تا دشت پر ستاره اندیشه های گرم

تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی

تا کوچه باغ خاطره های گریزپا

تا شهر یادها ...

دیگر شراب هم

جز تا کنار بسترِ خوابم نمیبرد !


هـان ای عــقـاب عــشــق

از اوج قله های مه آلود دور دست

پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من

آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد

آن بی ستاره ام که عقابم نمیبرد

در راه زندگی

با این همه تلاش و تمنا و تشنگی

با اینکه ناله می کشم از دل که : آب...آب !

دیگر فریب هم به سرابـم نمی برد .


پــر   کــن  پــیــالــه  را ...



فـریـدون مـشـیری

جادوی سکوت



من سکوت خویش را گم کرده ام

لاجرم در این هیاهو گم شدم

من که خود افسانه می پرداختم

عاقبت افسانه مردم شدم


ای سکوت ای مادر فریاد ها

ساز جانم از تو پر آوازه بود

 تا در آغوش تو راهی داشتم

چون شراب کهنه شعرم تازه بود


در پناهت برگ و بار من شکفت

تو مرا بردی به شهر یاد ها

 من ندیدم خوشتر از جادوی تو

ای سکوت ای مادر فریاد ها


گم شدم در این هیاهو گم شدم

تو کجایی تا بگیری داد من ؟

گر سکوت خویش را می داشتم

زندگی پر بود از فریاد من


فریدون مشیری

عکسهایی از فریدون مشیری در ادامه مطلب :

ادامه نوشته

کـوچـه




بی تو مهتاب شبی باز از آن كوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم

شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق ديوانه كه بودم 


در نهانخانۀ جانم گل ياد تو درخشيد

باغ صد خاطره خنديد

عطر صد خاطره پيچيد


يادم آمد كه شبی با هم از آن كوچه گذشتيم

پرگشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم

ساعتی بر لب آن جوی نشستيم

تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت

من همه محو تماشای نگاهت


آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشۀ ماه فرو ريخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ


يادم آيد  تو به من گفتي :

از اين عشق حذر كن

لحظه ای چند بر اين آب نظر كن

آب ، آئينۀ عشق گذران است

تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا ،‌ كه دلت با دگران است

تا فراموش كنی، چندی از اين شهر سفر كن


با تو گفتم :‌

حذر از عشق؟

ندانم

سفر از پيش تو؟‌

هرگز نتوانم .


روز اول كه دل من به تمنای تو پر زد

چون كبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی من نه رميدم، نه گسستم

باز گفتم كه :  تو صيادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پيش تو هرگز نتوانم ، نتوانم


اشكی ازشاخه فرو ريخت

مرغ شب نالۀ تلخی زد و بگريخت!

اشك در چشم تو لرزيد

ماه بر عشق تو خنديد،

يادم آيد كه از تو جوابی نشنيدم

پای در دامن اندوه كشيدم

نگسستم ، نرميدم


رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده  خبر هم

نه كنی ديگر از آن كوچه گذر هم

بی تو اما به چه حالی من از آن كوچه گذشتم





فریدون مشیری