بادیه ی عشق
با حریفان چو نشینی و زنی جـامی چند
یــاد کن یــاد ز نـاکامی نـاکامی چند
بـی تـو احـوال مـرا در دل شــبهـا دانـد
هرکه بی همچو تویی صبح کند شامی چند
بــاده با مدعیان می کشی و می ریزی
خون دل در قـدح ِخون دل آشامی چند
بوسـه ای چند ز لعـل لـب تو می طلبم
بـشنوم تــا ز لـب لعـل تـو دشنـامی چند
گرچه در بـادیـهٔ عـشـق به مـنزل نرسی
اینقدر بس که در این راه زنی گامی چند
هـاتف سوخته کز سوختگان وحشت داشت
مـبتلی گـشـت بـه هـم صحبتی خـامی چند
هاتف اصفهانی