مدارا کن






بـیا بـنشین و بـا مردم مــدارا کــن
گـره از کـار ایـن افـتادگـان وا کـن
بـترس از شـعله های زیـر خـاکـسـتـر
بـیا انـدیـشـۀ انـدوه فــردا کــن
هزاران تـاج سـلطانی ، دو صد تخت سـلیمانی
فــلک بـسـتـانـد از دسـتـت بـه آســانـی

کـه این تخت بلند جم نه بـر شـاهان سـامـانـی
 وفــا کـرد و نـه بـر پـرویـز سـاسـانـی

کــه ایــن رســـم فــلک بـاشـد
نـه شـاهنشـاه بـشناسد نـه روحــانــی

مـبـاد آن دم کـه چـنگـیـزی بـپا خـیـزد
 کـشـانـد آشـیـانـت را بـه ویــرانـی

هــمای از خـوانـدن این فـتـنه پـروا کــن
چـرا عـاقـل کند کـاری که بـاز آرد پـشـیمـانـی


پرواز هـمای

آفتاب




ای کـه چـون رخ می‌‌نمایی آفـتاب آیـد برون

آنچنان مستی که از چشمت شراب آید برون



گـیسوانت خـود حجابی بـر نگاهت می‌کـشد

وای از آن روزی که زلفت از حجاب آید برون



آنکه می‌گوید خراب است آنکه گیسویش رهاست

گیسوانت را رهـا کن تا  خـراب آید برون



آنکه می‌گوید صبوری کن بهشت از آن ماست

هـر کجا رخ می‌‌نمایی با شـتاب آید برون



زاهد از اندوه رسوایی به رخ دارد نقاب

ور نه پیش دیگران خود بی‌ نقاب آید برون



گوئیا در خواب غفلت مانده اند اصحاب کهف

پس تو رخ بنما که این عالم ز خواب آید برون



پرواز هـمای


به تو چه ؟!



زاهـدا من که خراباتی و مستم   بـه تـو چـه ؟

 

سـاغر و باده بود بر سر دستم   بـه تـو چـه ؟

 

تو اگر گوشه ی محراب نشستی صنمی گفت چـرا ؟

 

 من اگر گوشه ی میخانه نشستم   بـه تـو چـه ؟

 

تو که مشغول مناجات و دعـــائی چـه بـه مـن

 

 من که شب تا به سحر یکسره مستم   بـه تـو چـه ؟

 

آتــش  دوزخ  اگـر قـصـد  تــو  و  مــا  بـکنـد

 

 تو که خشکی چـه بـه مـن، مـن کـه تـرهستم  بـه تـو چـه ؟




پرواز هـمای

سرزمین بی کران



"ایــــــران" ای سـرای من

خــاکـت تـوتـیا مـن

جـــاویـدان بـهشـت مـن

عــشـقـت کـیمیای مـن



ای ســرزمـیـن بـیکران

ای یــادگار عــاشـقــان

ای خـفـته در میـان تـو

در قـلب مهربـان تـو

هزاران شـهیـد بی گنـاه نوجوان

هزار عـاشق گذشته در رهـت ز جـان



ای تـخت جـاودان جـم

ای ارگ بـیکران بــم

همچو هگمتـانه پـایـدار

همچو بیستـونِ ِِ اسـتوار

خاک عـاشقــان بی قرار

ای دیــار مهر و افتخـار

" ایــــــــــــــران "



پرواز همای

بزن بر طبل بی عاری



بزن بر طبل بی عاری  بزن بر طبل بی عاری

که یاران خفته در خوابند و گم گشته ست بیداری


نه در میخانه ها مستی  نه بر جا مانده هشیاری

بزن بر طبل بی عاری  بزن بر طبل بی عاری


هزاران دشنه جای تیشه در دستان فرهاد است

برو شیرین برو شیرین  که در اینجا ندارد عشق بازاری



پرواز همای

چرخ نیلوفری


 

شـبـانــگـه بــه سـر فــکــر تــاراج داشــت

سـحـرگـه نـه تـن سر ؛ نـه سر تـاج داشـت

 

بــه یــک گــردش چـــرخ نــیــلــوفــری

نـه تـاجـی بـه جــا مــانـد و نـه نـــادری

 

 

میرزا مهدی خان استرآبادی

توضیخاتی در مورد این شعر در ادامه مطلب :

 

ادامه نوشته

پروردگار مست


 

  پروردگار مست که مست از شراب شد

کار از همان دقیقه اول خراب شد

آدم بیافرید که آدم بماند در این جهان

آدم نشد که مایه رنج و عذاب شد

صد نقشه ها کشید که با عشق سر کند

اما تمام نقشه های قشنگش خراب شد

 

 

بر وی خرد بداد که داند جهان را که آفرید

اول بلای خودش گشت خرد ، سوال کرد خدا را که آفرید ؟

تا این سوال و هزاران سوال بی جواب شد

 

 

پروردگار مست ، پروردگار مست ، پروردگار مست

که مست از شراب شد

کار از همان دقیقه اول خراب شد

 

. . .

 

هـمای