جادوی بی اثر
پــر کــن پــیـالــه را
کـاین آب آتـشـیـن
دیری است ره به حال خرابم نمی برد
این جام ها
که در پی هم میشود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد
من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریزپا
تا شهر یادها ...
دیگر شراب هم
جز تا کنار بسترِ خوابم نمیبرد !
هـان ای عــقـاب عــشــق
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
آن بی ستاره ام که عقابم نمیبرد
در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه ناله می کشم از دل که : آب...آب !
دیگر فریب هم به سرابـم نمی برد .
پــر کــن پــیــالــه را ...
فـریـدون مـشـیری
+ نوشته شده در شانزدهم مرداد ۱۳۹۱ ساعت 2:6 AM توسط sajad yari
|